+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰
پدر شعر

شاعری بال و پر نمی خواهد
شعر گفتن هنر نمی خواهد!

 

بعد سی سال رنج، فردوسی
لوح تقدیر اگر نمی خواهد!

 

بدهید اش به آدمی قانع
كه از آن بیشتر نمی خواهد!

 

شعر دوران ما نظر كرده است
شاعر از هر نظر نمی خواهد!

 

چند وقت است حضرت خیام
كوزه از كوزه گر نمی خواهد!

 

خواهر من فروغ سهم اش را
از حقوق بشر نمی خواهد!

 

شرح دیوان سوزنی دیگر
گوشه ای پشت در نمی خواهد!

 

مرد بیچاره عاشق است اما
مرد بیچاره شر نمی خواهد!

 

سوزنش پیش یك نفر گیر است
جز همان یك نفر نمی خواهد!

 

«پسر نوح با بدان بنشست»
ارث بابا مگر نمی خواهد؟!

 

رودكی جان! بخواب ما هستیم
شعر دیگر پدر نمی خواهد!

نسیم عرب امیری 26 آذر 1387

منبع: لوح


   برچسب‌ها: پدر شعر, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰

فشار ِ كاري!


مرد بايد به فكر كارش باشه
فكر زمستون و بهارش باشه

مرد ديگه فرصتشو نداره
تو زندگي فكر نگارش باشه

مرد بايد مناسبات شغلي‌ش
جاي زنش دار و ندارش باشه

حتي زماني كه مي‌آد به خونه
بازم يه دنيا كار بارش باشه

فكر اجاره خونه باشه حتي
موقعي كه زنش كنارش باشه

وقتي كه دست زنشو مي‌گيره
به جاي اينكه محو يارش باشه

بايد به فكر چاره‌اي براي
رئيس و فحش ِ آبدارش باشه!

مرد بايد زير فشار ِ كاري
جاي زنش به فكر خوارش باشه(!)

بايد بره سراغ شيفت هفتم
گرچه زنش به انتظارش باشه

مرد بايد «ندارم و نمي‌شه»
هميشه جمله‌ي قصارش باشه

مهدی استاد احمد

   برچسب‌ها: فشار کاری, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰

ازدواج دانشجویی!


 

لبخند بزن دو چشم باراني را

تجويز كني نگاه درماني را

يك شعله بخند تا به آتش بكشي

دانشكده علوم انساني را!

***

تو ماه زلالي و كمان ابرويي

من اِندِ مرامم و صداقت‌گويي

مشكل حل است، عصر يكسر برويم

تا دفتر ازدواج دانشجويي!
***
از جزوه این و آن کپی می گیرم


تا با توام از زمان کپی می گیرم


رد دو لبت به روی فنجان، یعنی


از خنده نازتان کپی می گیرم!


***


یک شب به دلم ستاره ات می افتد


چشمان پر از شراره ات می افتد


هی با تلفوون(!) خونه تون زنگ نزن


ای دختر بد! شماره ات می افتد!


***


دیروز تمام آرزوهایم سوخت


چایی خوردم، ته ته نایم سوخت


مردی آمد پی اش، سمندی بژ داشت


... خب، حدس زدی که تا کجاهایم سوخت!!


***


تو دستات تیشه هم باشه قشنگه


رقیب ریشه هم باشه قشنگه


تو عینک می زنی، عیبی نداره


عسل تو شیشه هم باشه قشنگه!

 

 

حامد عسکری ـ شب شعر طنز شکر خند


   برچسب‌ها: ازدواج دانشجویی, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰

شیوه سخن


 

باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم

شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

 

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است

روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

 

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام

آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

 

در راه اگر به خانه‌ی یک دوست سر زدم

این‌بار شکل در زدنم را عوض کنم

 

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من

بايد كه قیچی چمنم را عوض کنم

 

پيراهني به غير غزل نيست در برم

گفتي كه جامه ي كهنم را عوض كنم

 

دستي به جام باده و دستي به زلف يار

 پس من چگونه پيرهنم را عوض كنم

 

شعرم اگر به ذوق تو بايد عوض شود

بايد تمام آن چه منم را عوض كنم

 

ديگر زمانه شاهد ابيات زير نيست

وقتي كه شيوه ي سخنم را عوض كنم

 

مرگا به من كه با پر طاووس عالمي

يك موي گربه ي وطنم را عوض كنم

 

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته‌اند

باید چراغ مه‌شکنم را عوض کنم

 

عمری به راه نوبت خودرو نشسته‌ام

امروز می‌روم لگنم را عوض کنم

 

تا شايد اتفاق نيفتد از اين به بعد

روزي هزار بار فنم را عوض كنم

 

با من برادران زنم خو ب نیستند

باید برادران زنم را عوض کنم

 

دارد قطار عمر کجا می‌برد مرا؟

یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم

 

ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار

مجبور می‌شوم کفنم را عوض کنم

 

ناصر فیض


   برچسب‌ها: شیوه سخن, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰

آثار باستانی


 
من و " زيور "

كه باشد بنده را همخانه و همسر -

نشسته ايم توي خانه زيباي باحالي

و ديگ " آش جو " مان بر سر بار است

و ما را استكاني چاي در كار است

غم و رنج و عذاب و غصه در اين خانه متروك است

خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان كه مي بيني،

حسابي كيفمان كوك است !

اگر زيور به من گويد كه: " ملا جان ! "

جوابش مي دهم با مهرباني : " جان ملا جان !

من از تو نگسلم تا هست جاني در بدن، پيوند

به جان هشت سر فرزندمان سوگند... ! "

***

 

- بيا نزديك، ملا جان !

ز پشت پنجره، بنگر خيابان را

بفرما كيست اين مردي كه مي آيد ؟

- كدامين مرد، زيور جان ؟ !

- همان مردي كه رنگ مركبش زرد است

همان مردي كه شاد و خرم و مسرور

برامان دست مي جنباند از آن دور... !

- بلي مي بينمش، اما نمي دانم كه نامش چيست.

گمان دارم كه او بي توش مردي، راه گم كرده است

و شايد باد ديشب، جانب اين سمتش آورده است !

- ببين ملا ! عجب خوشحال و شنگول است !

و خورجينش از اين جايي كه مي بينم پر از پول است

گمانم بخت گم گرديده ما باشد اين موجود فرخ فال

به قول يقنعلي بقال:

" بر آمد عاقبت خورشيد اقبال از پس ديفال ! "

- عيال نازنينم، اندكي خاموش

هماي بخت و اقبال تو، دارد مي تكاند پاچه هايش را !

و دارد مي نمايد سينه اش را صاف

بيا بشنو، ببين دارد چه مي گويد:

***

 

- هلا اي شهرونداني كه بي تزوير و بي ترفند

شكفته روي لب هاتان ز شادي، غنچه لبخند

منم، من، شهرداريمرد گلدانمند

منم مرد عوارض گير خود ياري ستاننده

منم، من، خانه هاي بي مجوز را، بنا، از بيخ و بن كنده !

منم بيچارگان را درد بي درمان !

منم چونين... منم چونان... !

***

دو روزي رفته از آن روز ...

***

من و زيور

نشسته ايم، زير سايه كاج كهنسالي !

و آنك بچه هامان نيز

به بازي، داخل ويرانه هاي خانه مشغولند

ومن قدري بد احوالم

دلم آن سان كه مي بيني، دچار رنج و بي صبري است

و چشمانم، كمي تا قسمتي ابري است !

دگر زيور نمي گويد كه : " ملا جان ! "

و من ديگر نمي گويم: " بفرما، جان ملا جان ! "

چرا؟ چون خانه مان ياد آور ويرانه هاي " آتن " و " بلخ " است

و ما اوقاتمان تلخ است !

ابوالفضل زرویی


   برچسب‌ها: آثار باستانی, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰

مرگ شهری


 
"مرگ من روزی فرا خواهد رسید" *
زیر سقفی توی این شهر شلوغ
هق هق فامیل من گم می شود
در میان صد صدای بوق بوق
مرگ من روزی فراخواهد رسید
در هوایی با دوصد آلودگی
در زمستانی که می گردد دچار
این هوا بر معضل وارونگی
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
زیر آواری به لطف زلزله
چون ضریب ایمنی خانه ها
در مصاف هفت ریشتر نازله!
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در سقوطی توی چاه فاضلاب
آه ! حتی شاید از بدشانسی ام
سقف مترو بر سرم گردد خراب!
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در گروگان گیری دزدان بانک
چون یکی از دزدها دارد سلاح
- بخت اگر بخت من است آورده تانک!-
یا مرا خفاش شب خواهد ربود
یا که باند کرکس و جغد و شغال
می کُشندم در بیابانی مخوف
می کُنندم توی یک گودال، چال
یا آسانسور می کند روزی سقوط
جوّ آن پرتابل می گیرد مرا
دیگران را شوهری گردد نصیب
آّه! برق کابل می گیرد مرا !!!
آرزویم مرگ با آرامش است
در میان رختخواب خانگی
نه سقوط و له شدن یا سوختن
یا تصادف موقع رانندگی
در فضای دلنواز روستا
زندگی آسوده و با ارزش است
مرگ هم حتی درآنجا سخت نیست
چون سفر تا اوج یک آرامش است.

* از فروغ فرخزاد

 

 

از فروغ فرخزاد

 

 ارمغان زمان فشمی


   برچسب‌ها: مرگ شهری, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰
دانه!

 

«فراوان مرغ زیرک دیده ایام

که افتادند بهر دانه در دام»

یکی چشمک زد و من پشت فرمان

به این علت نکردم هیچ اقدام!

 

مهدی استاد احمد


   برچسب‌ها: دانه, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰

زخم نامرحم !

دگر پیشم نمان ، بگذار و بگذر

مرا با عشقمان بگذار و بگذر

 

نمان اینجا برو قم ، رشت ، اهواز

سمیرم ، زاهدان بگذار و بگذر

 

اگر دنیای هم بودیم روزی

مرا با یک جهان بگذار و بگذر

 

برایت چون شرابی کهنه بودم

مرا در استکان بگذار و بگذر !

 

غبار عشق اگر رویت نشسته

خودت را بتـــّکان! بگذار و بگذر

 

زمان رفتنت لب ور نچینم

برای امتحان بگذار و بگذر !

 

اگر با هم برایت نیست ممکن

بیا یک در میان بگذار و بگذر (؟!)

 

قسم بر هر خدایی می پرستی

نکش خط و نشان، بگذار و بگذر

 

قسم خوردن اصولا کیف دارد

قسم را لای نان بگذار و بگذر !

 

اگر خوردم شکست از لشکر عشق

مرا در پادگان بگذار و بگذر !

 

برایت صد هزاران خرج کردم

برای یک قران بگذار و بگذر

 

برایت از برک دامن خریدم

تو در هاکوپیان بگذار و بگذر !

 

مرا یک زخم نامرحم علاج است

به زخمم استخوان بگذار و بگذر

 

لباست چون مچاله روی تخت است

ردیف و قافیه بسیار سخت است (!)

 

دگر لطفا لباست را تنت کن !

و یا در جامه دان بگذار و بگذر

 

بخور صبحانه ات را قبل رفتن

عسل را در دهان بگذار و بگذر (!)

 

اگر از آسمان هم سنگ بارد

بگویم همچنان بگذار و بگذر

 

عجب جای طنین داریست حمام

بیا با من بخوان « بگذار و بگذر » !

 

بیا تا عشق را از تن بشوییم

خودم را توی وان بگذار و بگذر

 

سر و پای تو را لازم ندارم

مرا در آن میان بگذار و بگذر (!)

 

ندارم خواهشی دیگر عزیزم

فقط غیر از همان بگذار و بگذر

 

دگر یادم نیاید چیزی اما

تامل کن...، آهان ! بگذار و بگذر !


   برچسب‌ها: زخم نا مرحم, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰
احترامن!

نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل

امان از این مسایل که خو گرفته با من

 

نه دسته ی هزاری نه برگ صد دلاری

برای خواستگاری غریبه با طلا من

 

نه چشم دل به سویی نه آنی و نه اویی

نه دختر عمویی بدون آشنا من

 

نه باده ای به چرخشت نه سکه ای در این مشت

نه حلقه ای در انگشت نه لکه ای به دامن (!)

 

چنین شب خموشی دو چشم من به گوشی

که زنگ یک مموشی ، الو ، بله ؟ شما ؟ - « من »

 

جواب رد به من داد و فحش بد به من داد

سرم کشید فریاد : « اوا ! اوا ! اوا ! من ؟ » !

 

چه قصه ی درازی ، چه یار حیله سازی

مرا گرفته بازی ، چو دسته ی سگا من !

 

ستاره های سربی در آسمان ابری

من و هجوم گریه ، خدا بده شفا من !

 

مهدی استاد احمد


   برچسب‌ها: احترامن, شعر طنز
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۳۰
شهر عشق !

دل من اگر خرابه

افتاده تو طرح ِ چشمات

کی می شه که چشمای من

پر شه از تراکم ِ پات !

بین چشمای من و تو

 

یه اتوبان ِمحبت

گرچه تو آخر ِ صدری

می رسم بهت با همت

 

قدر این دل ِ خرابو

کاش یه ذره می شناختی

وقتی شد کلنگی ِ تو

کوبیدیش ولی نساختی

 

توی قلب من به جز تو

هیچ کسی نمی شه وارد

تو کلانشهر ِ دل من

تو شدی شرکتِ واحد

 

تیر برق ِچشمای تو

توی سینه ی شبامه

سرخ ِ چشمک زن ِ لبهات

هرجا می رم سر رامه

 

تو فضای سبز ِ سینَه م

گل ِ سرخ ِ خاطراته

تو ترانه های طنزم

طرح تعریض ِ لباته

 

اما قلب سنگی ِ تو

از ترافیک شده اِشغال

منو هی می ذاری بیرون

ساعت 9 مثه آشغال !

 

هر کسی که رشوه می ده

تو بهش اجازه می دی

تو برای فتح ِ قلبت

هی جواز ِ تازه می دی !

مهدی استاد احمد


   برچسب‌ها: شهر عشق, شعر طنز
   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش