به عقیده من داش آکل تنها یک شخص نیست بلکه نماینده قشری از افراد جامعه ماست که باید آنها را به عنوان یک پدیده بررسی کرد. این افراد دارای ابعاد شخصی و اجتماعی هستند که در این نوشتار به بررسی آن می پردازم.
بعد شخصیتی و زندگی فردی داش آکل
به تعبیر برخی داش آکل، لات آسمان جل، جوانمرد و لوطی، ناقض قوانین رسمی و البته وضع کننده قوانین به تشخیص خود است. البته داش آکل، آزادمنش، کمک کننده به فقیران و نگه دارنده حرمت زنان و کودکان و در عین حال، بیدین و لامذهب، میخواره، مست و دعوایی است. شاید بتوان گفت شخصیتی مثل او، جمع اضداد است. شاید عیاران بهترین نمونه از این دست باشند که سابقه تاریخی وجود پدیده داش آکل ها را در جامعه ما، تأیید می کنند. عیاران جماعتی آزاد و بی غل و غش بودند که لزوماً دین مشخصی نداشتند. اما تمام زندگی خویش را فدای مردم می کردند. آنها تعلق خاطری به جاذبه های دنیایی از مال و ثروت، زن و زندگی نداشتند، عموماً با استقبال مردم روبرو می شدند و با قوانین رسمی سر سازگاری نداشتند.
چنین شخصیت هایی معمولاً در تاریکی و جایی زیر پوست جامعه رشد و نمو می کنند. ناگهان عاصی و سرکش سر بر می آورند. برای خود حریمی تعریف کرده و در عین اینکه به ظلم و بی عدالتی جامعه معترضند و بیشتر در جوامع استبداد زده، زاده می شوند، اما دیکتاتوری کوچک هستند که قوانین خاص خود را دارد و فضای اطرافشان را آنگونه که خود می خواهند مدیریت می کنند. داش آکل اساطیر گونه از تاریکی بر می آید، چون نوری می درخشد و به تاریکی فرو می رود. گویا همچون شهاب زمانی دیده می شود که رو به مرگ می رود.
داش آکل شخصیتی تنها دارد. بجوش نیست. آزادی اش را دوست دارد. البته عاشق هم می شود اما اهل گفتن راز دل نیست و گویا نباید به وصال برسد که اگر برسد دیگر داش آکل نیست. نمونه های شبیه داش آکل در جوامع دیگر نیز می توان سراغ گرفت. اما قهرمانهای فرهنگهای دیگر، مخصوصاً فرهنگ غربی همواره به وصال یار می رسند و پایانی خوش در انتظار آنهاست. نمونه بارز قهرمان هایی شبیه داش آکل، رابین هود است. او در ضمن اینکه آنارشیست است، آسمان جل و جوانمرد نیز هست، در عین حالی که بر علیه قوانین رسمی قیام می کند، کمک رسان فقیران نیز هست. اما رابین هود نمی میرد، بلکه با عشق خود ازدواج می کند. این امر بیانگر تفاوت فرهنگی جوامع غربی و شرقی است، ضمن اینکه فرهنگ عشق و مرگ در جوامع شرقی را نشان می دهد. چرا که در جوامع شرقی، مخصوصاً ایران، هیچگاه عاشقی که به معشوق می رسد، جدی تلقی نمی شود و به قول معروف، وصال مسلخ عشق است. عشق باید سوز، جدایی، داغ و فراق و نهایتاً مرگ همراه داشته باشد تا ماندگار شود. مانند لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین و ... به همین دلیل، عشق داش آکل به مرجان دختر حاجی صمد، فرجامی به وصال ندارد. اما باید توجه داشت که همین شخصیت خاص، مورد اعتماد است چرا که حاجی صمد او را وکیل وصی خود می کند، آن هم در حضور امام جمعه و این نشان دهنده جهت گیری های خاص مردم است که نمی توان دلیل روشنی برای آن آورد.
بستر اجتماعی زاده شدن داش آکل و شخصیت اجتماعی او
باید بستر اجتماعی خاصی وجود داشته باشد تا چنین شخصیتهایی زاده شوند. شاید وجود نظام دیکتاتوری چند هزار ساله در ایران چه قبل و چه بعد از اسلام، یا وجود ایده قهرمان خواهی و قهرمان پروری در جامعه، عاجز بودن مردم از احقاق حق خویش و ترس از داغ و درفش حکومت یا ترس از مرگ در صورت طلب حق، دلایلی برای بوجود آمدن شخصیتهایی همچون داش آکل باشد. باید توجه داشت، شخصی با خصوصیات داش آکل، با شرایطی که برای جامعه او ذکر شد، حتماً باید چهره شود، زیرا جامعه چنین می خواهد. هرچند متأسفانه، جامعه بعد از زادن و پرورش افرادی مثل داش آکل، خود برای نابودی او تلاش می کند. به طور مثال بعد از پذیرفتن وصیت حاجی صمد که عین جوانمردیست، جامعه دوران او شروع به کوبیدن و بد گفتن از داش آکل می کند. او را بی ارزش جلوه می دهد و اجازه می دهد تا امثال کاکا رستم (مظهر نامردی) برای داش آکل خط و نشان بکشد.
البته شاید جامعه، داش آکل را آزاد می خواهد نه در بند زن و بچه و کسب و کار، اما خود وفای به عهد نیز که یکی از خصوصیات چنین اشخاصی است، اسارت می آورد. با مرگ داش آکل، گویی پروسه به اتمام می رسد و جامعه مدتی گیج و منگ شده ولی دوباره به سمت زایش و پرورش داش آکلی دیگر می رود. اگرچه یاد داش آکل همیشه گرامی است و در بین عوام همیشه از اون به نیکی یاد می شود، اما هیچکس از کیفیت زندگی شخصی داش آکل آنچنان خبر ندارد و اگر هم مطلع است راضی نمی شود که چنین فداکارانه به سوی نیستی رود. می توان گفت، داش آکل جزء جدایی ناپذیر چنین جوامعی است و بدون او چیزی کم است. مردم نیز به دلیل حافظه تاریخی و اجتماعی که دارند، از چنین شخصیت هایی که البته نمونه شان در تاریخ کم نیست، استقبال می کنند. حتی می توان گفت، جامعه دوران داش آکل، منتظر آمدن اوست زیرا چنین جوامعی حتماً باید قهرمان داشته باشند. جالب اینجاست که خود این جوامع سبب ساز نابودی قهرمان های خویشند زیرا همیشه فراتر از طاقت آنها از ایشان توقع دارند.
تأثیر داش آکل بر اجتماع
1- تأثیر بر عوام: در بین عوام عموماً روش و منش چنین شخصیت هایی تأثیر زیادی دارد و حتی تا مدتها تکیه کلامها و یا حرفهایشان به ضرب المثل تبدیل می شود. مانند حکایت فضیل عیاض (دزدی که توبه کرد و جوانمرد شد). در ضمن نوچه ها و دست پرورده های چنین افرادی، بعد از آنها یا جایشان را میگیرند و یا تبلیغ کننده و اشاعه دهنده نام یا عملکرد آنها خواهند بود.
2- تأثیر بر خواص: البته نمی توان داش آکل را برآمده از عوام و تأثیر گذار صرف بر آنها تلقی کرد. چرا که بسیاری از خواص از او تأثیر می گیرند. به نظر کدام درست است؟ اینکه داش آکل بوده و هدایت آن را نوشته است یا هدایت آن را نوشته و داش آکل بوجود آمده است. به عقیده من هر دو درست است، زیرا داش آکلها در بطن جامعه بوده اند و هدایت یکی از آنها را کشف کرده و با نام داش آکل او را خلق کرده و به رشته تحریر در آورده است. و سپس خود این داش آکل کشف شده بر دیگر خواص تأثیر خود را دارد.
کپی برداری از این مطلب با ذکر نام سایت بلامانع است !
واقعا حس خوب و خوشایندی داشتم رفتم یه چای غلیظ عربی برای خودم ریختم و رایو را روشن کردم و لم دادم روی صندلی.
با یه طرف مغزم به کادویی که می خواستم بخرم فکر می کردم و با طرف دیگه به اخبار رادیو گوش می دادم.
رادیو هم که مسیر شبکه های تلویزیونی را پیش گرفته بود و یه بند شروع کرد از دستاوردهای بی نظیر علمی و تحقیقاتی دانشمندان کشورمون گفت و بعد رفت سراغ تولیدات خالص و غیره نفتی و افزایش صادراتمون به افریقا و اروپا و هفت هشت تا قاره دیگه و کم کم از کاهش نرخ بیکاری و افزایش بهره وری و توسعه صنایع و معادن و زیرساخت های ارتباطی امار مفصل و دندون شکنی ارائه کرد.
آخرش هم یه موزیک سنتی پخش کرد، گرچه من هنوز برای خریدن یه کادوی دختر پسند به نتیجه درست و حسابی نرسیده بودم.
لباس هامو عوض کردم و از خونه بیرون زدم. تو راه با خودم فکر میکردم و کلنجار می رفتم و مغازه ها رو نگاه می کردم تا شاید پشت ویترین ها یه چیزی چشمم را بگیره.
همین طور که اینور و اونور چشم می انداختم چشمم افتاد به ملت شریف که از سر و کول هم بالا میرفتن، ظاهرا داشتن چیزی توزیع می کردن و ملت هم صف گرفته بودن، گرچه سر و ته صف مشخص نبود و حسابی داشتن هول میزدن و چند نفری هم با هم درگیر شده بودن.
بالاخره رفتم جلو و از یه پیرزنی که اونجا ایستاده بود پرسیدم قضیه چیه؟ این صف ماله چیه؟ اینجا چه خبره؟
پیرزنه یه نگاهی به من انداخت و سر تا پامو یه براندازی کرد و بعد خودشو گرفت و با ناز پشتشو کرد به من، تو کف پیرزنه مونده بودم که یه دفعه یه دخترخانوم جوونی که توی صف ایستاده بود گفت: آقای عزیز اینجا صف مرغ هستش و دارن مرغ به نرخ دولتی میدن، الان دیگه نوبتم میشه میخواین برای شما هم بگیرم؟
گفتم نه آبجی دستت دردنکنه ...!
خلاصه یکم جلوتر رفتم دیدم پنجاه متر جلوتر هم صف گرفتن با خودم گفتم آهان ... اون که صف مرغ بود حتما این هم صف برنج دولتیه، رفتم جلوتر دیدم یه عده ای مثل لشکر شکست خورده جلوی در نانوایی صف گرفته بودن.
داشتم از کنارشون می گذشتم که صدای نانوا را شنیدم، با عصبانیت داشت بلند بلند غر غر می کرد که آره اگه قرار باشه من نون مفت بدم دست مردم و هرکی از راه رسید نون تازه تقدیمش کنم و بگم به سلامت خوش اومدی پس کی پول شهریه دانشگاه پسرم و جهیزیه دخترم را میده؟
حسابی از شنیدن حرفهای نانوا کنجکاو شدم و رفتم جلو از یه دخترخانوم جوونی که اونجا ایستاده بود پرسیدم قضیه چیه؟ جریان از چه قراره؟ سر چی بحث میکنن؟
دختره یه نگاهی به من انداخت و سرتا پامو با یه نگاه برانداز کرد و بعدشم یه قیافه پسرکش گرفت و پشتشو به من کرد تو کف دختره مونده بودم که یه دفعه پیرزنی که تو صف ایستاده بود گفت: عزیزم چیزی نیست اون پسرکوچولویی که اونطرف خیابون ایستاده از نانوا دوتا نون نسیه می خواست، نانواهم قاطی کرد بهش نون نداد حالا هم از خر شیطون پایین نمیاد ....!
عجب!
ظاهرا پسر کوچولو خیلی زرنگ تشریف داشت آخه بهش نمیومد پول دوتا نون رو نداشته باشه اما من واقعا پول نداشتم! بله بنده تازه یادم افتاده بود که پول نقد همراهم ندارم البته کارت بانکم را آورده بودم ولی هیچ پولی توی جیبم نبود.
با عجله خودم را به نزدیکترین دستگاه خودپرداز رسوندم در اینجور مواقع چیزی که حتما باهاش مواجه میشین و کاملا عادیه و روز به روز هم عادی تر میشه وجود یه صف طول و درازه که سر و ته نداره.
بله دیگه چاره ای نبود باید توی صف می ایستادم، دیگه کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم یه کتاب درباره روش های توی صف ایستادن بنویسم، تازه می خواستم یه اسم خوب برای کتابم پیدا کنم فکر کردم بهتره اسمش را بذارم "24 روش در صف ایستادن" یا "آموزش صف بندی در 24 ساعت" نه این ها خوب نبودن؛ میشد اسمش را بذارم "چگونه صف خود را قورت دهیم" یا "قدرت درونی صف" خلاصه بگذریم...
اینقدر ایستادم تا بالاخره بعد از یک ساعت علف زیر پام سبز شد... نه نه ببخشید بعد یک ساعت نوبتم شد و برای اینکه دستگاه خودپرداز مطابق معمول کارتم را قورت نده و یکباره هنگ نکنه با کلی سلام و صلوات و التماس و با مراتب احترام کارتم را هل دادم توی دستگاه و شکرخدا پولم رو از حلقومش کشیدم بیرون و از همون اسباب بازی فروشی که کنار بانک بود با کلی وسواس یه خرس عروسکی پاندا خریدم اتفاقا عروسکه قیافه بامزه و باحالی داشت منو یاد دوست دخترم می انداخت! عروسکو دستم گرفتم و شاد و شنگول در حالی که در پوست خودم نمی گنجیدم راه خونه را در پیش گرفتم.
تو راه برگشت از جلوی همون نانوایی گذشتم، نانوا و شاگرداش داشتن در نانوایی را می بستن و می رفتن اون پسرکوچولو هم که از نانوا نون صلواتی می خواست دیدم، هنوز اونطرف خیابون کنار تیر چراغ برق ایستاده بود.
یه نگاهی بهش انداختم بنظرم منتظر چیزی بود همین که نانوا از اونجا دور شد پسرک با سرعت از اونطرف خیابون به سمت نانوایی دوید و شروع کرد به جمع کردن نون هایی که توی سبد ضایعات ریخته بودن مثل گربه ها که سرشون رو توی هر پلاستیکی میکنن خم شده بود و داشت نون هایی که یکم سالم تر بودن را جمع می کرد.
نسبتا هم مقدار قابل توجهی بود بعد از اینکه کارش تموم شد نون ها رو توی دستش گرفت و به سرعت از اونجا دور شد. به سرعت دنبالش رفتم و دیدم که وارد یه کوچه باریک شد از دور نگاهش می کردم دیدم یه زنی با خوشحالی به استقبالش اومد و نون ها را ازش گرفت و اونو توی خونه برد.
از صحنه ای که دیدم جا خوردم، سرم را پایین انداختم و آروم آروم توی خیابون شروع به قدم زدن کردم و با خودم فکر میکردم و ته دلم در عذاب بودم رو به روی یه مغازه آینه فروشی سرم را بالا آوردم توی یکی از آینه ها نگاه کردم، خودم را دیدم با یه عروسک بزرگ توی دستم... یه نگاه به خودم انداختم به سرحالی سابق نبودم یه نگاه هم به عروسک انداختم اون هم به قشنگی زمانی که خریدمش نبود؛ خیلی از خودم خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم.
http://tara-f.blogfa.com/
|
||||||||||||
منبع :ایسنا |
داستان
خویشاوند الاغ
روزی ملا الاغش را که خطایی کرده
بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد
اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا
حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از
خویشاوندان شماست اگر می دانستم
به او اسائه ادب نمی کردم؟!
داستان
دم خروس
یک روز شخصی خروس ملا
را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را
تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را
بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده
ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از
کیسه بیرون زده بود به همین جهت
به دزد گفت درست است که تو راست
می گویی ولی این دم خروس که از
کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می
گوید.
داستان
خروس شدن ملا
یک روز ملا به گرمابه
رفته بود تعدادی جوان که در آنجا
بودند تصمیم گرفتند سر بسر او
بگذارند به همین جهت هر کدام تخم
مرغی با اورده بودند و رو به ملا
کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد
می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر
کسی نتوانست باید مخارج حمام
دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی
قوقو! جوانان با تعجب از او
پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا
بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم
لازم دارند!
داستان
الاغ دم بریده
یک
روز ملا الاغش را به بازار برد تا
بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن
رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش
گفت: این الاغ را با آن دم کثیف
نخواهند خرید به همین جهت دم را
برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری
پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد
از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت
نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
داستان
مرکز زمین
یک روز شخصی که می
خواست سر بسر ملا بگذارد او را
مخاطب قرار داد و از او پرسید:
جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که
ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت
اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی
درست می باشد.
داستان
پرواز در اسمانها
مردی که خیال می کرد دانشمند است
و در نجوم تبحری دارد یک روز رو
به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم
نموده ای و همه تو را دست می
اندازند در صورتیکه من دانشمند
هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر
می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز
نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است
همان چیز نرم دم الاغ من بوده
است!
داستان
درخت گردو
روزی ملا زیر درخت
گردو خوابیده بود که ناگهان
گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و
سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد
به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا
را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن
ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر
به جای درخت گردو زیر درخت خربزه
خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه
بود؟!
داستان
قیمت حاکم
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا
حاکم شهر هم برای استحمام آمد
حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده
باشد رو به او کرد و گفت : ملا
قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک
نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام
من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و
الا خودت ارزش نداری!
داستان
قبر دراز
روزی ملا از گورستان
عبور می کرد قبر درازی را دید از
شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار
امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با
علمش دفن کرده اند؟!
داستان
خانه عزاداران
روزی ملا در خانه ای
رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست
دخترکی در خانه بود و گفت :
نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته
است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و
روزی که دارد باید همه قوم و
خویشان به تعزیت به اینجا بیایند
نه اینکه شما جایی به عزاداری
بروید!
داستان
بچه ملا
روی ملا خواست بچه اش
را ساکت کند به همین جهت او را
بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا
در می آورد, که ناگهان بچه روی او
ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس
کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که
کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر
کند اگر بچه من نبود و غریبه بود
او را داخل حوض می انداختم!
داستان
ملا در جنگ
روزی ملا به جنگ رفته
بود و با خود سپر بزرگی برده بود.
ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر
سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت:
ای نادان سپر به این بزرگی را نمی
بینی و سنگ بر سر من می زنی؟
داستان
نردبان فروشی ملا
روزی ملا در باغی بر
روی نردبانی رفته بود و داشت میوه
می خورد صاحب باغ او را دید و با
عصبانیت پرسید: ای مرد بالای
نردبان چکار می کنی؟ملا گفت
نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می
فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر
جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.
داستان
لباس نو
روزی ملا ملا به مجلس
میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب
نبود به همین جهت هیچکس به او
احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را
پوشید و به میهمانی برگشت اینبار
همه او را احترام گذاشتند و با
عزت و احترام او را بالای مجلس
نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در
حالیکه به لباسهای نواش تعرف می
کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال
شماست اگر شما نبودید اینها مرا
داخل آدم حساب نمی کردند.
داستان
ملا و گوسفند
روزی ملا از بازار یک
گوسفند خرید در راه دزدی طناب
گوسفند را از گردن آن باز کرد و
گوسفند را به دوستش داد و طناب را
به گردن خود بست و چهار دست و پا
به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که
گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم
را اذیت کرده بودم او هم مرا
نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون
صاحبم مرد خوبی بود دوباره به
حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت:
اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد
که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به
بازار فته بود گوسفندش را آنجا
دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر
احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا
دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
داستان
خانه ملا
روزی جنازه ای را می
بردند پسر ملا از پدرش پرسید :
پدرجان این جنازه را کجا می
برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که
نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی
هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به
خانه ما می برند!
داستان
داماد شدن ملا
روزی از ملا پرسیدند
: شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه
آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده
بودم!
داستان
گم شدن ملا
روزی ملا خرش را گم
کرده بود ملا راه می رفت و شکر می
کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم
کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می
کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر
روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم
با آن گم شده بودم!؟
داستان
دوست ملا
روزی ملا با دوستش خورش بادمجان
می خورد ملا از او پرسید خورش
بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی
است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و
سیر شدند بادمجان دلشان را زد به
همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی
از بادمجان و از دوستش پرسید:
خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه
دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه
را که تو دوست داری برایت می
گویم!
داستان
ماه بهتر است
روزی شخصی از ملا
پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی
است که از من می پرسی؟ خوب معلوم
است, خورشید روزها بیرون می آید
که هوا روشن است و نیازی به وجودش
نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می
کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر
از ضررش است!
هالیوود به عنوان قطب فیلمسازی دنیا همیشه این طور پر رونق نبوده است. رونق امروز هالیوود مدیون اولین هاست. اولین ساکن غیر آمریکایی منطقه ای که امروزه آن را با نام هالیوود می شناسیم، دون توماس یورکیدیز متولد مکزیک بود که در سال 1853 خانه ای در منطقه ای ساخت که امروزه در قسمت شمال غربی هالیوود واقع شده است.
نام هالیوود توسط خانم هاروی هندرسون ویلکاکس، همسر یکی از اولین صاحبان بنگاه های معاملات ملکی منطقه در سال 1886 بر روی خانه و زمین هایش گذاشته شد. نام هالیوود آنطور که می گویند هیچ ارتباطی با بوته هایی وارداتی از انگلستان ندارد.
ماجرای کشف نام هالیوود توسط خانم ویلکاکس به این شرح است که او در سفری با قطار به مقصد خانه اش در شرق کشور با زنی آشنا می شود که در نزدیکی های شیکاگو خانه ای مخصوص تعطیلات تابستان داشته و نام آن را «هالیوود» گذاشته است.
ویلکاکس آنقدر شیفته این نام می شود که تصمیم می گیرد با کسب اجازه این نام را بر روی املاک خود بگذارد. روستای هالیوود و زمین های اطراف آن در سال 1903 به عنوان بخشی مستقل شناخته و صاحب شهرداری شدند اما در سال 1910 شهروندان آن طی رای گیری خواستار شدند که بخشی از لس آنجلس به حساب بیاند تا به این وسیله بتوانند به راحتی به منابع آبی دسترسی داشته باشند در آن زمان ساکنان هالیوود پنج هزار نفر بودند. در سال 1919 این تعداد به 35 هزار نفر و در سال 1925 به 130 هزار نفر افزایش پیدا کرد.
داگلاس فربنکس اولین کسی بود که با اجازه خانه ای واقع در جاده سامیت در سال 1919 ساکن بورلی هیلز شد. بورلی هیلز آن زمان بیشتر به کشت محصولات کشاورزی اختصاص داشت.
اولین ستاره سینمای که ساکن ساحل مالیبو شد، آنان کیو نیلسن بود که در سال 1928 وارد خانه ای در شمال رودخانه مالیبو شد. بعد از او کالا را باو، گلوریا سوانسن، رونالد کولمن و فرانک کاپرا هم به این منطقه آمدند و ظرف دو سال لقب «مستمره ی سینمایی مالیبو» برا ی آن انتخاب شد.
اولین فیلمی که در هالیود ساخته شد، فیلم در کالیفرنیای قدیمی (1910) ساخته دیوید وارک گریفیث بود. این مودرام به ماجرای رابطه بانویی اسپانیایی (ماریون لئونارد) و مردی قهرمان که بعد ها فرماندار کالیفرنیا می شود (فرانک گردندین) می پرداخت. در کالیفرنیای قدیمی ظرف دو روز طی روز های دوم و سوم فوریه 1910 فیلمبرداری شد ودر روز 10 مارس همان سال به نمایش درآمد.
ساخت اولین استودیو در هالیود در نتیجه شیر یا خط انداختن صورت گرفت. ماجرا از این قرار بود که آل کریستی، مدیر ارشد کمپانی سنتور، تصمیم گرفته بود در کالیفرنیا فیلم وسترن بسازد. مدت ها بود که او در نیوجرسی قصد اجرای این کار را داشت اما دیگر از تدارکات بیش از حد خسته شده بود.
دیوید هورسلی، مالک کمپانی، معتقد بود که فلوریدا گزینه بهتری برای انجام این کار است، اما با پیشنهاد کریستی مبنی بر شیر یا خط انداختن بر سرکالیفرنیا و فلوریدا موافقت کرد. کریستی سکه را به هوا انداخت و وقتی سکه پایین آمد، او برنده شرط شد. جستچو در کالیفرنیای جنوبی شروع شد و در نهایت کریستی خانه ای در بولوار سانست با شماره پلاک 6121 پیدا کرد که برای ساخت استودیو مناسبت به نظر می رسید و او اجاره ماهیانه آن 40 دلار بود در اکتبر 1911 آن ساختمان به استودیو تبدیل شد و نام آن را استودیوی نستور گذاشتند. در پایان سال بعد در هالیوود 15 کمپانی فیلمسازی سرگرم فعالیت بودند.
اولین فیلم ناطقی که در هالیوود ساخته شد، دارند می آیند مرا بگیرند (1926) نام داشت. در این فیلم کوتاه شیک سیل کمدین بازی می کرد. علامت معروف هالیوود در سال 1923 در تپه های هالیود با هزینه ای معادل 21 هزار دلار ساخته شد در ابتدا این علامت «هالیوود لند» بود که هر حرف آن 30 فوت عرض و 50 فوت طول داشت و از ورقه های فلزی 3 در 9 فوت ساخته شده بود.
در این قالب ها لامپ هایی قرار داده شده بود و مردی به نام آلبرت هم استخدام شده بود تا بیست و چهار ساعته در آن محل کشیک بدهد و به محض سوخته یکی از لامپ ها آن را عوض کند. این علامت در سال 1973 به عنوان یکی از آثار مشهور شهر ثبت شد. پنج سال بعد نشان اصلی با استفاده بودجه ای که جین اوتری، آلیس کوپر و هیو هفنر تامین کرده بودند، با حرف نوسازی جایگزین شد.
این کار 27 هزار دلار در ازای هر حرف خرج برداشت. بقایای نشان قبلی هم به هنک برگر فروخته شد و او نشان را قطعه قطعه کرد و هر قطعه آن را به آنهایی که دوست داشتند گوشه ای از علامت را یادگاری داشته باشند، به مبلغ 29 دلار و 95 سنت فروخت.
از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد ... تله آماده است.
میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و توی قفس می اندازد.
این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید.
این داستان قرن هاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود.
اگر خوب فکر کنیم ...
آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟
آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟
آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟
آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم؟
آیا ...؟!
.:: This Template By : web93.ir ::.