+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

روزی سوار یک تاکسی شدم تا به فرودگاه بروم .

ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.

راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقيقاً به فاصله چند سانتيمتر از اون ماشين متوقف شد!

راننده اون ماشين سرش را ناگهان برگرداند و شروع كرد به فرياد زدن. راننده تاكسي ام فقط لبخند زد و براي آن شخص دست تكان داد. منظورم اين است كه او واقعاٌ دوستانه برخورد كرد.

بنابراین پرسیدم: "چرا شما آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!"

در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی  را به من داد كه اينك به آن ميگويم : " قانون كاميون حمل زباله "

او  توضیح داد که...

بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می كنند.

به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. آشغال های آنها را نگیرید و به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها پخش کنید.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند. زندگی کوتاه تر از آن است که صبحها با تأسف از خواب برخیزید، از این رو "افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند را دوست  داشته باشید و برای

 آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.


   برچسب‌ها: قانون كاميون حمل زباله
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

پسرک با عجله از کنار او گذشت، اما چند قدم جلوتر پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. تمام خرت و پرت هایش پخش زمین شد. او مکثی کرد و بعد ناخودآگاه نشست و به پسرک در جمع کردن وسایلش کمک کرد....

هر دو از مدرسه بر می گشتند و مسیرشان یکی بود. در راه با هم آشنا شدند و گپ زدند. فهمید نام پسرک بیل است عاشق بازی های کامپیوتری است و اخیرا بهترین دوستش با او قهر کرده است.

سال ها گذشت و دوستی شان ادامه یافت. روز فارغ التحصیلی از دبیرستان ، بیل به او گفت: « روزی که با هم آشنا شدیم یادت هست. می دانی چرا آن همه خرت و پرت همراهم بود؟ آن روز کشوی میزم را خالی کرده بودم تا مزاحم کسی نباشم. با تصمیمی که گرفته بودم دیگر قرار نبود به مدرسه برگردم.

اوضاع خانه خراب، تنها دوستم را از دست داده بودم و احساس می کردم بدترین آدم روی زمین هستم. هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود ... وقتی تو کتاب هایم را از زمین جمع کردی داشتی جانم را نجات می دادی ... می دانی ... می خواستم به خانه بروم و خودکشی کنم ... همراهي و بودن تو مرا نجات داد، اگر چه خودت نيز نميدانستي »

" کلید در بسته باش، امید قلب شکسته باش "


   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه دخترکوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دخترکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
دخترکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو ...

با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که دخترشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره. اصرارهای دختر کوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

دختر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...

به من می‌گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟

آخه من کم کم داره یادم می‌ره !!!!!!


   برچسب‌ها: خدا چه شکلیه
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

مردی با خود زمزمه کرد:  خدایا با من حرف بزن !

یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید.

فریاد بر آورد: خدایا با من حرف بزن !

آذرخش در آسمان غرید، اما مرد گوش نکرد...

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم !

ستاره ای درخشید، اما مرد ندید.

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده !

نوزادی متولد شد، اما مرد توجهی نکرد.

پس مرد فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری !

در همین زمان خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد، اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد !!!

" و خدایی که در این نزدیکی است "


   برچسب‌ها: و خدايي كه در اين نزديكي است
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی ...


پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن
 چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
-  از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


   برچسب‌ها: پير مرد و دختر
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

"رابرت داینس زو " قهرمان مشهور گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه مبلغ زیادی پول برد. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی به سوی او دوید و با التماس و زاری گفت که فرزندش مریض است و برای درمان او هیچ پولی ندارد. قهرمان گلف، بی درنگ تمام پول را به زن داد . يك هفته بعد يكي از ...

مقامات انجمن گلف به رابرت گفت که او ساده لوحی کرده و آن زن اصلا بجه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده است .

رابرت با خوشحالی گفت: " پس خدا را شکر که هیچ کودک مریض و در حال مرگی در کار نبوده است "  !


   برچسب‌ها: كودك بيمار
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود ...


تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .

مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید.


   برچسب‌ها: به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که ...

همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.


   برچسب‌ها: تنها رمز موفقيت
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

پیرزن ایستاده بود توی صف. جوان خوش پوش پرسید:"مادر! آخرین نفر شمایید؟

پیرزن در حالیکه عینک ته استکانی‌اش را روی بینی جابجا می کرد گفت:"آره مادر جون!"
بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن...
و اتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد. وقتی گفت که از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد، دیگر اشک توی چشم های پیرزن جمع شد. بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد. یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی همسن و سال همین پسر داشت.
توی همین فکر ها بود که شاطر با صدایی خراشیده و کشدار داد زد:"پخت آخره ها".
"پخت آخر" یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اند بی خیال نان شوند.
پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن. صف چقدر کند جلو می رفت. یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سپید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.
پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر را با چهار قرص نان در دست دید که به سمتش می آید، دیگر خیالش راحت شد.
پیرزن تا آمد پانصد تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی در کار نیست.
شاطر انگار به سنگینی التماس اینجور نگاهها عادت داشت. خیلی راحت گفت:"تمام شد مادر، تمام".
بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان را بست.
پیرزن بغضش گرفته بود.
پسرک خوش تیپ، نان بدست، سر پیچ کوچه گم شد...


   برچسب‌ها: پیرزن بغضش گرفته بود
   
+ ۱۳۸۹/۰۹/۲۸

در روزگاران قدیم پادشاهی دستور داد تخته سنگی را وسط جاده ای قرار دهند. سپس خود و افرادش در گوشه ای مخفی شدند تا ببینند آیا كسی آن تخته سنگ را از سر راه برمی دارد یا نه.

عده ای از بازرگانان و افراد مرفه دربار با بی توجهی از كنار تخته سنگ عبور كردند. عده زیادی هم از مردم عادی با دیدن تخته سنگ شاه را ملامت می كردند و او را مقصر می دانستند كه چرا جاده ها را آباد نمی كند و به وضعیت آنها رسیدگی نمی كند. اما هیچكس برای برداشتن تخته سنگ از وسط جاده كاری انجام نمی داد. پس از مدتی كه افراد زیادی رفت و آمد كردند یك روستایی كه بار سبزیجات داشت از راه رسید. آن مرد روستایی به محض اینكه به تخته سنگ رسید بارش را به زمین گذاشت و شروع به هل دادن تخته سنگ كرد تا اینكه بعد از مدتی با زحمت زیاد توانست تخته سنگ را از وسط جاده به كناری بغلتاند.

بعد از برداشتن تخته سنگ از وسط جاده مرد روستایی یك كیسه پول درست در جاییكه قبلاً تخته سنگ بود پیدا كرد وقتی مرد روستایی در كیسه را باز كرد با مقدار زیادی سكه های طلا و یك یادداشت مواجه شد كه در آن نوشته شده بود: طلاها متعلق به كسی است كه تخته سنگ را از سر راه مردم كنار بزند.

مرد روستایی چیزی آموخت كه بسیاری از ما در مواجهه با سختی ها متوجه آن نمی شویم.

«هر مانعی كه سر راه ما بوجود می آید فرصتی برای پیشرفت در اختیار ما می گذارد.»


   برچسب‌ها: موانع فرصتي براي پيشرفت
   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش