شهید ابوالفضل یعقوبی فرزند یعقوب در تاریخ ۴۴/۵/۲ در شهرستان اردبیل دیده به جهان گشود. در تاریخ ۶۴/۱۱/۲۷ در منطقه عملیاتی فاو در عملیات والفجر ۸ به فیض رفیع شهادت نایل آمد.«ابوالفضل باوفا»دوست شهید ابوالفضل یعقوبی به نقل از خود شهید این خاطره را تعریف می کند:
در قسمت تبلیغات اداره بنیاد شهید شهرستان اردبیل کار میکردم. گاهی از بسیج ادارات عازم جبهه میشدیم.
اوایل
اسفندماه ۱۳۶۴ شمسی بود. حدود سه ماه میشد که از جبهه برگشته بودم،
مشغول تکثیر عکس عزیزانی بودم که تازه به شهادت رسیده بودند و قرار بود در
یکی دو روز آینده تشییع شوند.
ناگهانی عکسی توجه مرا به خود جلب کرد.
تازه با او آشنا شده بودم، خوب میشناختمش. در حالی که به عکس نگاه
میکردم، بیاختیار اشک میریختم. یاد روزی افتادم که با او آشنا شده بودم.
یاد لحظاتی که برای ایجاد معبر، نیزارها را با هم قطع میکردیم.
مرداد ماه هزار و سیصد و شصت و چهار بود، از طرف بسیج سپاه پاسداران جهت شرکت در عملیات در منطقهی هورالعظیم حضور داشتیم.
هر
روز چند نفر از بسیجیان را جهت همکاری با نیروهای اطلاعاتی به خاک دشمن
میبردند. روزی با تعدادی از بچهها جهت شناسایی خط مقدم و قطع نیزارها
جهت ایجاد معبر برای عبور قایقهای تندروی موتوری عازم خط مقدم شدیم. بعد
از سه ساعت در نزدیکی خط مقدم به اسکلهای شناور که روی آب بود رسیدیم.
از
آنجا به بعد را باید با بَلَم طی میکردیم. ما را به یکی از نیروهای
اطلاعاتی منطقه که جوانی برومند و خوش سیما بود و تبسم به لب داشت تحویل
دادند. جوانبرومند مسئول محور و فرمانده گروهان بود. همگی سوار بلمها شده
از لای نیزارها به خط مقدم هدایت شدیم.
وقتی دیدیم فرمانده به زبان محلی صحبت میکند، خوشحال شدیم. بعد از کمی صحبت متوجه شدیم که او نیز از همشهریهای ماست و اسمش ابوالفضل است.
در حالی که گرم گفت و گو بودیم، از لابهلای نیزارها به طرف دشمن حرکت میکردیم. بعد از یک ساعت پارو زدن به منطقهی حساسی رسیدیم. گلولههای بیهدف عراقیها از بالای سرمان رد میشدند. صدای عراقیها که با هم صحبت میکردند به وضوح شنیده میشد. برای اینکه صدای پارو زدن ما را نشنوند، پاروها را جمع کردیم و در داخل بلمها گذاشتیم. آرام با گرفتن نیزارها بلمها را پیش میراندیم.
ما که در اولین حضورمان در آن
نیزارها، کمی دلهره داشتیم، ولی ابوالفضل عادی رفتار میکرد؛ انگار نه
انگار که در منطقهی عراقیهاست. در چهرهاش اصلا نگرانی و اضطراب و ترس
دیده نمیشد. او بارها در لای همین نیزارها به کمین دشمن رفته، وجب به وجب
منطقه را مثل کف دستش میشناخت.
دلهرهی من از این بود که در آن مکان هیچ جانپناه و سنگری نبود و اگر دشمن از حضورمان مطلع میشد کارمان تمام بود.
تنها چیزی که به ما روحیه میداد
لبخند و تبسم جاودانهی ابوالفضل بود. هیچ وقت در آن موقعیت نیز ندیدم که
گل لبخند در لبانش پرپر شود. با روحیهی نترس و شجاعی که داشت ما را از
نگرانی در میآورد.
بعد از ساعتها تلاش با هدایت و فرماندهی ابوالفضل،
نیها را قطع کرده و چندین معبر در لای نیزارها جهت حرکت قایقهای تندرو
که قرار بود عملیات از آن منطقه صورت گیرد ایجاد کردیم و خوشحال از موفقیت
در این عملیات، راهی پشت جبهه شدیم.
در راه از سخنان فرمانده متوجه شدم که از نیروهای اطلاعاتی سپاه پاسداران شهرستان اردبیل است. بعد از کلی گفتوگو پرسیدم:
آیا ازدواج کردهای یا نه؟!
گفت: نه، هنوز ازدواج نکردهام، مجرد هستم.
علتش را پرسیدم، لبخند زد!
از خندهاش متعجب شده، مصمم شدم حتما دلیل خنده و ازدواج نکردنش را بدانم.
وقتی اصرارهای مرا دید گفت:
.:: This Template By : web93.ir ::.