اما وقتی که همان مادرمرده تئوری اش را به واقعیت رساند و اولین پیکان را بیرون داد، معلوم شد که هیچ سنخیتی با تصورات اولیه نداشته است و یک جورهایی کل ماجرا توی ذوق می زند!
این ها را گفتم که به این برسم که ازدواج هم یک جورهایی مشمول این قانون نانوشته است... روز اولی که بشر، تئوری ازدواج را صادر کرد، لابد خیلی جذاب به نظر می رسیده است…
مثلا گفته اند که برای برقراری امنیت عاطفی آدم ها، بیایید و روابط را قانون مدار کنیم… چه قدر هم خوب است… دو نفر فقط مال همدیگرند… وقتی قباله شان به نام هم خورد، دست باقی انسانها از روح و جسم شان قطع می شود… هیچ نامحرمی، هیچ غلطی نمی تواند بکند… تا روزی که سنگ لحد روی سر آنها دراز بکشد… عجب تئوری دلفریبی… دوست داشتنی است… یکی مال تو باشد… فقط مال تو… درست مثل گاوت… مثل خانه ات… مثل ماشین ات… حتی مثل کفش و لباس ات که تا پاره نشود، مال خودت است… این آدم هم تا آخر مال تو است…
اما این تئوری احتمالا از همان روز اولی که جامه عمل پوشانیده شد، گاف و باگ و اشکالات الگوریتمی اش هم لابد بیرون زده است… هیچ چیزی در این دنیا برای “همیشه” نمی تواند باشد. هر چیزی عمری دارد…
“عشق” هم همین است… به دنیا می آ ید، زندگی می کند و لاجرم آخرش پیر می شود و می میرد… عشق ماندگار، افسانه است…
وقتی که آدم ها عشق بین شان مرد، عادت را جانشین اش می کنند و بی خیال و سوت زنان کنارش زندگی می کنند… اصلا آن چیزی که به عشق جذبه می دهد، “لذت کشف کردن” است…
اینکه چیزهایی را در طرف مقابلت ببینی و کشف اش کنی و ذوق کنی و عاشق بشوی… فکر کردید چطوری است که یکهو با لبخند اول و حتی نگاه اول کسی، عاشق اش می شوید؟ چون کشف اش می کنید… اکتشاف، آدم را حالی به حالی می کند…
همین لبخند، ده سال دیگر با لبخند اکبر پلنگ، شاید توفیر چندانی نکند… اصلا ماجرا شبیه رفتن به یک جزیره متروک است… کنجکاوید که همه جای آن را سرک بکشید… اما یک روزی که همه خاک آن را به توبره کشیدید، دیگر هیجان هم فرو می کشد و یک زندگی عادی را مثل رابینسون کروزئه شروع می کنید…
از قدیم هم شاعر ها و نویسنده ها به این موضوع پی برده اند و قبل از اینکه عشاق را در داستان هایشان به هم برسانند، یکی از طرفین را هلاک کرده اند و خلاص… به عبارتی عشق را جوانمرگ کرده اند که کسی بعدا پیری و مرگش را نبیند… یا اگر به هم رسیده باشند، بلاشک چیزی از آینده شان را مرقوم نمی کنند و فوق اش آخر داستان می نویسند Happily ever after و د برو که رفتی…
خلاصه این جوری هاست…. البته من نمی خواهم که علیه ازدواج چیزی بنویسم… چرا که فعلا تنها گزینه موجود جهت حیات عاطفی آدمیزاد است و راهکار بهتری در دسترس نیست… این روشهای عجیب و غریب پارتنری و همخانه و دوست پسر و دوست دختر و اینها هم راهکار عملی نیست.
جالبی ماجرا این است که آدمها سورپرایز هم می شوند که چرا بعد از گذشت چند سال، دیگر آن حس سابق را ندارند؟ چرا دست طرف را که می گیرند، تیره پشتشان دیگر مور مور نمی کند؟ چرا عصبهای لاله گوششان دیگر حوصله لبهای طرف را ندارد؟ خوب مگر کل تن آدم چند سانتیمتر مربع است و گشتن اش چقدر طول می کشد؟ بعد از یک مدتی کل سلولهای دو بدن با هم آشنا می شوند و به دمای همدیگر عادت می کنند…
البته کل این ماجرا به مفهوم این نیست که این دو آدم، بعد از مدتی از همدیگر متنفر می شوند… نه… ابدا… فقط ماهیت روابط بین شان دگرگون می شود… یا بهتر بگوییم، دلیل با هم بودن شان دچار دگردیسی می شود… مثلا عشق تبدیل می شود به تعهد یا نگه داشتن ستون خانواده یا بچه… یا حتی اینکه اگر با این آدم نباشم، چه کار کنم و کجا بروم… یا اصلا اینکه همینه که هست…
به هر حال خلقت آدمیزاد همین هست… تا حالا هم هیچ قومی نتوانسته چیزی بین “تک پر” بودن و “با همه بودن” پیدا کند… اجداد ما با همین قانون زندگی کرده اند… ما هم با همین قانون زندگی می کنیم… فقط خواستم بگویم :
از عشق انتظار معجزه نداشته باشید … همین…
.:: This Template By : web93.ir ::.