گردش اتوبوس اما نظرت را عوض می کند. اتوبوس می پیچد در خیابان امام رضا (علیه السلام) همه خیره میشوند به شیشه ی جلوی ماشین. دستت را آرام روی سینه می گذاری و می گویی:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع)
با خود میگویی دور از ادب است که زیارت را به تاخیر بیندازی به خاطر خستگی.
وارد صحن که می شوی خورشید را می بینی که کز کرده پشت گنبد. تو را نمی دانم اما من هروقت این صحنه را می بینم یاد این شعر می افتم:
شما هر آینه زیباترید از خورشید
به یک مشاهده دل می برید از خورشید
شما که ماه شب بی ستارگی منید
همیشه یک سر و گردن سرید از خورشید
سپیده دم که به دیدار صبح می آیید
چه آبروی بدی می برید از خورشید
عجب ابهتی دارد این حرم! عجب صفایی انگار وفتی وارد این حرم می شوی قلبت را می دهند دست فرشته ای تا عاشقش کند. شاید هم عاشق تر!
کفشدار پلاک کفشهایت را که می دهد می گوید: التماس دعا! می گویی محتاجیم و به یاد می آوری حاجت هایت را. و آن روزهایی را که خدا را التماس می کردی برای این زیارت. پلاک را بر می دار ی و روانه می شوی. چهار چوب در را میبوسی. چشم هایت را می گذاری روی در و می گویی: باذن الله و اذن رسوله …
احساس عجیبی داری گمان می کنی بیش از آنچه انتظار کشیده ای کسی انتظارت را کشیده است. هنوز ضریح را ندیده ای می دانی قدم بعدی را که برداری خورشیدی را می بینی که عالمتاب، زیبا، مهربان و آقا …
دمت را بر می داری. دستت را روی سینه می گذاری، نمی دانی چه بگویی احساس می کنی کسی به تو می گوید: سلام! چقدر مهربان است. لب باز میکنی: السلام علیک یا مولی الرئوف. مهربان است، مهربان!
سرت را پایین می گیری. شرمگینی و مشتاق. زبانت لال شده انگار آن همه حاجت و تمنا در این نگاه مهربان ذوب می شود هر قطره ای آب _ اما گرمتر _ از چشمانت جلایش میدهد.
ملتمسانه نگاهت را می چرخانی به اطراف. شاید کسی به یاریت بیاید. نگاهت را کتیبه سمت راست می دزدد. شعر رامیشناسی. همان شعر آشنای حافظ:
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای تو أم نیست هیچ دستاویز
میگویی:
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
بغضت می شکند. اشکهایت قبل از آنکه تصمیمی برایشان گرفته باشی جاریند. کوچکتر که بودی گاهی اینگونه گریه می کردی... اما حالاها کمتر. دستی را روی شانه ات احساس می کنی. چه دست مهربانی. دلت را می لرزاند این دستهای بر شانه. اما خانه آرامشت را نه! آرام می کند. فکر می کنی ای کاش همیشه دلت این گونه می لرزید؛ آرام...
باز جلو می روی. چه جسارتی کرده ای و چه قدر نزدیک شده ای! گمان می کنی اگر قدمی دیگر برداری می توانی در آغوش بگیریش. باز جسارت می کنی و یک قدم دیگر بر می داری. باز احساس می کنی فیض حضور را بیش از پیش. احساس می کنی سر تا پای وجودت را که گر گرفته از هرم حضور، احساس نمی کنی کسی را در آغوش گرفته باشی! احساس میکنی در آغوشت گرفته اند. گرم گرم!
خودت را می سپاری به این آغوش و سیر می گریی و با خود فکر می کنی اینجا چه قدر صاحبخانه ها مهربانند...
.:: This Template By : web93.ir ::.