+ ۱۳۹۱/۰۱/۱۰
عشق

دختر همسایه مان روسری آبی به سر می بندد.
چند روز پیش که از خانه بیرون می رفتم، پشت شیشه ی مات پنجره ی رو به کوچه شان، سایه ی آبی بزرگی دیدم که تکان می خورد.
دختر همسایه بود که سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهم می کرد.
به خانه که برگشتم، امتحان کردم و دیدم از پشت شیشه ی مات، نمی شود چیزی دید.
پنجره ی رو به کوچه ی اتاق من، شیشه ی مات ندارد.
دیروز دخترک را دم در دیدم. زیبا بود. ایستادم و خیره اش شدم. بی آنکه که نگاهم کند برگشت و در را محکم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشت شیشه ی مات، سایه ی آبی را دیدم.
امروز صبح، باز دخترک را دیدم، دم درشان. برایش دست تکان دادم. با غیظ نگاهم کرد، برگشت و در را محکم، پشت سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سایه ی آبی را دیدم که پشت شیشه ی مات پیدا شد و طرح نامشخص لب هایش را، که به شیشه چسبانده بود و برایم بوسه می فرستاد.
عاشقش شده ام...

....

برای پنجره ی رو به کوچه ی اتاقم، شیشه ی مات خریده ام.
چند ساعتی است که هر دو - من و او - از پشت شیشه های ماتمان، به سفیدی مات کوچه خیره شده ایم و هر دو با خود می گوییم: همین حالا، حتمن، او هم پشت شیشه ی ماتش ایستاده و من را نگاه می کند.

*********

تفاهم

مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بیرون برده در سکوت شب خیره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه می خواند و هیچ یک، به آن چه می دید نمی اندیشید.
آسمان، ابری بود و سیاه. و ناگاه باران، نم نم بارید. بوی خاک جارو نشده ی حیاط در اتاق پیچید و اتاق را دلتنگی گرفت.
زن پنجره را بست. با شنیدن صدای پنجره، هر دو از آن چه همزمان حس کردند، مات ماندند: چه قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساکت بود. مرد روزنامه می خواند و زن، خیره ی قطره های باران نشسته بر شیشه بود؛ و هیچ یک به دیگری نگاه نکرد.
زن اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
مرد اندیشید: نکند فهمیده باشد که دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند کرد. زن لبخند زد و مرد، فهمید! و به دروغ گفت: عزیزم!
و به حقیقت ادامه داد: برو بخواب! دیر وقت است!
زن هم فهمید!... و به حقیقت گفت: خوابم نمی آید!
و به دروغ ادامه داد: مگر این که تو هم بیایی!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش کرده بودند و در بیرون حتا باران هم نمی بارید.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود می اندیشید، و زن، به آن چه در شب حیاط پیش از باران دیده بود...

  منبع : رمزآشوب

   برچسب‌ها: دست نوشته, عاشقانه, عشق, تفاهم
   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش