بخشی از این رمان :
روستایی
کوچک و زیبا در یکی از شهرهای مرکزی ایران با خانه های کاه گلی که در بین
ان خانه های تازه ساز اجری خودنمایی میکرد . در بعدازظهر که خانواده در حال
استراحت بودند ناگهان صدای همهمه در روستا پیچید . سودابه هشت ساله مشغول
نوشتن تکلیف هایش بود صدای همهمه با سرعت به خانه ی انها نزدیک شد و پشت در
خانه متوقف شد . بعد از ان در و صدای خواب الود علی اقا پدر خانواده بود
که به مادر امر کرد در را باز کند .
اقا داوود شوهر اکرم خانم با عده ای از اهالی بودند که در چهره ای تک تک انها هراس نمایان بود .
اقا داوود گفت :سلام مریم خانم به علی اقا بگید سریع بیاد مغازه اش خراب شده که باید هر چه زودتر خبر دار بشن .
مریم خانم همسرش را صدا کرد .علی اقا سرعت کت سیاهش را که به مرور زمان
بیرنگ شده بود به تن کرد بی خبر از این که اهالی واقعیت را به او نگفته و
در اصل چیزی از مغازه اش در اثر اتش سوزی نمانده بود .
با اهالی راهی
شد . وقتی به مغازه رسید میخکوب شد تازه متوجه اتفاق افتاده شد و با دو دست
بر سرش کوبید و پاهایش از شدت ناراحتی تا شد . و روی زمین زانو زد .
.:: This Template By : web93.ir ::.