+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۲
بهش می گفتن آقا سید، ظاهری داشت کاملا موجه و لحن بیانی که هر کسی رو تحت تاثیر قرار می داد، محبتهاش، به من که تازه به این اداره اومده بودم واقعا دلگرمی می داد و باعث می شد کمتر احساس غریبی کنم.

یک بار با اصرار زیاد، من و همسرم رو به روستای پدریش دعوت کرد و هر کاری از دستش بر می اومد انجام داد که به ما خوش بگذره، شده بود یکی از دوستان خانوادگیمون و با هم رفت و آمد زیادی پیدا کرده بودیم ...
اون روز طبق معمول هر روز رفتم دستشویی -که درش کنار آبدارخونه بود- تا دستام رو بشورم و یه صبحانه ای بخورم. وقتی از دستشویی بیرون اومدم یهو یه دستی از آبدارخونه بیرون اومد و من رو به داخل کشید... آقا سید بود! از تعجب دهنم باز مونده بود، گفتم: چیه، چی شده؟ چرا اینطوری می کنی؟ در حالی که دستش رو می ذاشت روی شونه م گفت: تو خیلی نازی، من خیلی دوستت دارم... قلبم یهو از حرکت ایستاد، چشام گرد شد و با عصبانیت خودم رو عقب کشیدم و گفتم: این حرفا یعنی چی؟ خجالت بکش سید، ما با هم نون و نمک خوردیم...
شروع شد... داستان زجر و عذاب من تو اداره شروع شد... روزی نبود که سر راهم سبز نشه و به بهانه های مختلف خودشو بهم نزدیک نکنه. مدتی بود تو خونه هم با همسرم مشکل داشتم، از ساعات کاری زیادم ناراضی بود، به همین دلیل نمی تونستم در مورد این موضوع بهش چیزی بگم، نمی دونم شاید اگه زن دیگه ای جای من بود محبت نداشته همسرش رو با رابطه با یکی دیگه جبران می کرد، ولی من اینکاره نبودم! ...
دستشویی یا آبدارخونه رفتن برام شده بود یه کابوس، بلااستثنا هروقت که از دستشویی بیرون می اومدم تو آبدارخونه انتظارم رو می کشید و من مجبور بودم سریع پا به فرار بذارم. یک بار وقتی اومدم فرار کنم دستم رو کشید و آستین مانتوم -که مانتوی خرید عروسیم بود و خیلی دوستش داشتم- پاره شد، شروع کرد به عذرخواهی کردن که یه دونه بهترشو برات می خرم و... گفتم: نمی خوام، تو رو خدا خجالت بکش، تو خودت خوشت میاد یکی با زن تو این رفتارها رو بکنه، دوست داری همکارای خانمت مزاحمش بشن، این دفعه اگه دست از سرم برنداری بخدا به خانمت می گم ها!!
ولی اصلا گوشش بدهکار این حرفا نبود، انگار زده بود به سیم آخر یا شاید هم می دونست من به خاطر آبروم هرگز چنین کاری نمی کنم. دختر دست و پا چلفتی ای نبودم، ولی از جامعه خراب و دید خراب ترش به زنها بشدت می ترسیدم. می دونستم اگه قضیه علنی بشه اونی که محکوم می شه به هزار و یک گناه نکرده من هستم. بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم باید به هزاران سوال آزاردهنده جواب پس بدم. زندگیم شده بود فقط عذاب، از یه طرف سنگینی کار و از طرف دیگه آزار و اذیتهای همکارم داشت آروم آروم داغونم می کرد.
با تنها کسی که بین همکارام بهش اعتماد داشتم مشورت کردم که موضوع رو به حراست اداره مون بگم، گفت: دیوونه شدی، مگه نمی دونی با مسئول حراست رفیق گرمابه و گلستانه! بدتر آبروتو می برن. باید یه فکر دیگه ای بکنی.
اما آخه چه فکری می تونستم بکنم، آیا این انصاف بود که بخاطر مرض یکی دیگه من از ده سال سابقه خدمتم بگذرم و دیگه نرم سر کار...

یک روز که می خواستم یه آبی به سر و روم بزنم رفتم تو آبدارخونه، واسه اینکه فکر کنه دستشویی ام و دیرتر بیاد سراغم و من تو این فاصله سریع برگردم به داخل سالن، در دستشویی رو باز و بسته کردم که صداش رو بشنوه، آخه میزش کنار راهرو بود و می دونستم صدا رو می شنوه. خلاصه اون روز بخیر گذشت. بعد از یکی دو بار این کلکم هم لو رفت و فهمید قضیه چیه، تا رفتم تو آبدارخونه دنبالم راه افتاد و شروع کرد به مطرح کردن درخواستهای بی شرمانه ش. وقتی داشت به سمتم می اومد آروم آروم عقب عقب رفتم و یدفعه خوردم به سماور آب جوش که پشت سرم بود... رنگش پرید و گفت مواظب باش دختر!
خدا رحم کرد واقعا، سماور در جا یه تکونی خورد ولی نیفتاد... حسابی قاطی کردم و با لحن قاطعی گفتم: اگه نری بیرون جیغ می کشم! خندید... گفتم بخدا داد می زنم اگه نری بیرون. با نگاهش بهم فهموند که یعنی بلوف می زنی. یه لحظه چشمم و بستم و با صدای بلند اسم یکی از همکارام رو صدا کردم. یهو به خودش اومد و با عجله از آبدارخونه بیرون رفت. همکارم اومد تو آبدارخونه و پرسید چیزی شده؟ گفتم: نه... در این ظرف مربا رو نمی تونم باز کنم، میشه کمکم کنی...

از اون روز به بعد سید رفتارش تو اداره تغییر کرد، اصلا باهام حرف نمی زد، زیاد هم دور و برم نمی پلکید... اولش خوشحال بودم؛ ولی آخر وقتها که می خواستم اسناد و پرونده ها رو تحویلش بدم، جور دیگه ای اذیتم می کرد، خودش رو مشغول کار نشون می داد و حداقل یک ساعت من رو معطل نگه می داشت و باعث می شد دیرتر به خونه برسم. تازه ازدواج کرده بودم و این دیر رفتنهام کم کم داشت صدای همسرم رو در می آورد. ولی تو دلم خوشحال بودم که حداقل دیگه کاری به کارم نداره. اما...
کم کم مزاحتمهای تلفنیش بعد از ساعت اداری شروع شد: میام دنبالت بیایم خونه ما، کاری نمی خوایم بکنیم که! یه شطرنجی بازی می کنیم، غذایی می خوریم و بعد خودم می رسونمت... وقتی این اراجیف رو سرهم می کرد و من هم با عصبانیت گوشیم رو خاموش می کردم، زنگ در خونه به صدا در می اومد و از آیفون می دیدم که خودشه! ترس و وحشت سراسر وجودم رو می گرفت که اگه الان شوهرم سر برسه من چی باید بگم؟؟ از پشت آیفون التماسش می کردم که بره، گاهی بد و بیراه می گفتم، ولی اصلا هیچکدوم کوچکترین تاثیری روش نداشت... کم کم داشت به سرحد جنون می رسوندم تا اینکه...

یه روز سخت کاری بود، مثل اکثر روزا، کلی ارباب رجوع داشتم و تا ظهر وقت نکردم از سر جام بلند شم، ظهر برای ناهار مهمون داشتم، خانواده همسرم بودن. تصمیم داشتم 2 ساعت مرخصی ساعتی بگیرم و زودتر برم خونه ولی انقدر شلوغ بود که نشد. می دونستم الان همسرم خیلی ناراحت شده ولی چاره ای نداشتم، آخر وقت که شد تمام اسناد و پرونده هام رو با عجله برداشتم و رفتم سراغ آقا سید: اینا رو لطفا سریعتر تحویل بگیرید من عجله دارم. در حالی که چشم از مانیتورش بر نمی داشت گفت: من عجله ندارم! گفتم: برای ناهار مهمون دارم، دیرم شده، خواهش می کنم اینا رو تحویل بگیرید من برم. بدون کوچکترین تغییری در حرکاتش گفت: کار دارم فعلا، بذار کار خودم تموم شه بعد. بغض گلوم رو گرفته بود و داشت خفه م می کرد، آروم گفتم: من که می دونم تو از چی دلت پره، بذار واسه بعد، امروز مهمون دارم، آبرومو نبر... لبخندی که حالم ازش بهم می خورد تحویلم داد و دوباره صورتش رو به سمت مانیتور برگردوند.
به سختی از جاری شدن اشکام جلوگیری کردم. نشستم کنار میزش و منتظر شدم ولی انگار نه انگار، به روی مبارکش هم نمی آورد. صدای موبایلم که پشت سر هم زنگ می خورد انگار ناقوس مرگ شده بود واسم، از خونه بودن، جرئت نداشتم جواب بدم و بگم هنوز سر کارم! بالاخره طاقتم طاق شد و با عصبانیت مدارک و پرونده ها رو برداشتم بردم پیش یکی دیگه از همکارام و ازش خواهش کردم وقتی کار سید تموم شد اینا رو از طرف من بهش تحویل بده، سید از اونور سالن داد زد: من از کسی چیزی تحویل نمی گیرم ها!! نگاه نفرت آمیزی بهش انداختم و بدون توجه، داغون و پریشون از اداره زدم بیرون.
تمام طول مسیر بغض راه نفسم رو بسته بود و به سختی نفس می کشیدم. وقتی از تاکسی پیاده شدم و به کوچه رسیدم بلند زدم زیر گریه، هق هق گریه م کوچه رو برداشته بود، اونقدر بهم ریخته بودم که متوجه نگاههای متعجب عابرین هم نبودم و اشکهام شرشر روی صورتم جاری شده بود. در حالی که بشدت گریه می کردم به همکارم بد و بیراه می گفتم: خدا لعنتت کنه، جدت کمرت رو بزنه، لعنتی، از خدا بیخبر، تو پدر منو در آوردی، آبرو دیگه برام نذاشتی، "ایشاله عزیزت بمیره که اینطور منو اذیت می کنی..."
با چشمای اشکبار به خونه رسیدم، تو پیلوت یادم افتاد که مهمون دارم، چند لحظه ای وایسادم، صورتم رو شستم و چند تا نفس عمیق کشیدم... یاد نفرینی که همکارم رو کرده بودم افتادم، سرمو به آسمون بلند کردم و گفتم: خدایا، غلط کردم، این زنش بارداره، یوقت خداینکرده اتفاقی براشون نیفته، خدایا فقط ازت می خوام هدایتش کنی...

***

عصر بود، تو اتاق خونه پدرم دراز کشیده بودم که موبایلم زنگ زد، شماره ناشناس بود.
- بله؟
- خانم صفاری؟
- بفرمایید.
- من خواهر آقا سید هستم، خواستم بگم ایشون یه چند روزی نمی تونن بیان اداره لطفا به رئیستون اطلاع بدین.
- چرا، اتفاقی افتاده خداینکرده؟
- بله متاسفانه دخترشون فوت کرده!!!!
دیگه یادم نیست چی گفتم و چی شنفتم فقط یادمه تمام بدنم یخ کرده بود و وزن سرم انگار به یه تن می رسید.
چهره م چنان وحشتزده بود که پدرم رو متوجه کرد. پرسید که چی شده و من خیلی مختصر جریان اون روز و نفرینی که کرده بودم رو براش تعریف کردم، البته فقط اذیتهاش تو تحویل گرفتن اسناد و مدارک رو گفتم و نه آزارهای روحی دیگه ای که ازش می دیدم. در آخر هم گفتم: ولی بابا من بخدا گفتم که از نفرینم پشیمونم، من اون لحظه خیلی ناراحت و داغون بودم، ولی بعدش...
بابا گفت: بله دخترم، تو شاید بعدش به خاطر احساسات پاکت بخشیده باشی ولی خدا نمی بخشه، فرصت می ده! اگه فهمیدی و جبران کردی که هیچ اگرنه همونطور که مهربان و بخشنده است قهار هم هست، کسی که صدای آه مظلوم رو نمی شنوه باید هم از قهر خدایی که همه چیز و می بینه و می شنوه بترسه...



  به قلم : زری راد


   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش