+ ۱۳۹۰/۱۰/۰۶
سرد بود، دستام گز گز می کرد، زیره کفش درب و داغونم چند روزی بود که دهن باز کرده بود و حالا داشت هرچی برف و گلآب بود می مکید داخل، جورابهام کاملا خیس بود و پاهام بی حس شده بود، انگار داشت کم کم تو کفش هام یخ می زد، ... این سومین اتوبوسی بود که اومد و رفت؛ و من سوار نشدم...

اشک، جلوی چشام رو گرفته بود و دیدم رو تار کرده بود، هر لحظه ای که می گذشت احساس خفگی بیشتری می کردم؛ دلم می خواست بلند بزنم زیر گریه... حالا دیگه کارم به جایی رسیده بود که از پسر لبوفروشی که کنار ایستگاه اتوبوس با بساطش وایساده بود و داد می زد: لبوی داغ! و هر از گاهی زل زل نگاهم می کرد، هم خجالت می کشیدم، حتما تا حالا شاخ درآورده که چرا یکساعته هردفعه که اتوبوس میاد یه نگاهی داخلش می اندازم و باز عین مجسمه وا می ایستم زیر برف و سوار نمیشم...

(آخه این چه شانسیه، چرا همه اتوبوسهایی که امروز میان یه نفر وایساده که بلیط ها رو جمع کنه! مگه مردم خودشون نمی دونن که باید بلیطشون رو بندازن تو صندوق؟! ای خدا دیرم شد، کلاس ساعت هشت که از دستم رفت، اینجوری پیش بره به ساعت ده هم نمی رسم...)

ثانیه ها و دقیقه ها می گذشتند، حالم بد بود، احساس تهوع پیدا کرده بودم ...

بالاخره سایه اتوبوس دیگه ای از دور پیدا شد، ته دلم آرزو کردم که ای کاش این یکی دیگه مراقب نداشته باشه! اما اگه داشت چی؟! هر چی نزدیکتر می شد امیدم کمرنگ تر می شد...
هیچوقت چهره مردها انقدر به نظرم زشت و وحشتناک نیومده بود، مثل زندانبان جهنم!

دلمو زدم به دریا و سوار شدم... رو همون پله اول که رسیدم پاهام می لرزید، از سرما بود شاید...!

- خانم، بلیط!
- آه ببخشید!

زیپ کیفم رو باز کردم و سرمو کردم توش...

(دنبال چی می گردی آخه، خودت می دونی که اون تو خبری نیست! الانه که آبروت بره؛ مرده منتظره، بجنب دیگه، یه کاری بکن، یه چیزی بگو...)

صورتم داغ شده بود، نفسم به شماره افتاده بود...

- خانم زود باش دیگه!
- ای واااااای، کجاس پس...

(گریه نکنی ها، گریه نکنی بدخت، الانه که بفهمه ... کاش سوار نمی شدم، کاش پیاده می رفتم دانشگاه، کاش اصلا نمی رفتم...)

هرچی قدرت داشتم تو چشام جمع کردم که اشکهام نزنه بیرون... دیگه نمی تونستم جایی رو ببینم... قلبم تند تند میزد و نفسم بند اومده بود... بالاخره چشام رو غرق اشک از کیفم برداشتم و به چهره منتظر مرد دوختم، قلبم داشت از دهنم در می اومد...

- خانم! خانم...

صدا از پشت سرم بود؛ بسرعت برگشتم و عقب رو نگاه کردم. اندام نحیفی روی برفها خم شده بود، یه تیکه کاغذ - که حالا شده بود همه آبرو و آرزوم- از زمین برداشت و به سمتم دراز کرد:

- بلیطتونو انداختید!

پسرک لبو فروش بود...



  به قلم : زری راد


   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش