خوش تیپه و خوش پوشه. خانم الف گوشیش اپله. وقتی ایمیل دوست منو که استاد اون میشه با آیفونش جواب میده از REPLY BY IPHONE 4 خیلی حال می کنه.
خانم الف خشن بود. اگر سمت مردی میرفت به خاطر مزایای اون مرد بود نه اینکه اون مرد دلشو برده حتمن. عمدتن پسرهایی هم که بهش نزدیک می شدن آقایان "ب" یی بودند که اوج عشق بازی که از خانم الف نصیبشون می شد این بود که جفت پا بره وسط بیضه هاشون تا دفعه ی دیگه نقشه های شوم نکشن.
خانم الف رو دوست نداشتم زیاد. اما به حرمت همه ی اون خاطره هایی که با هم داشتیم تحملش کردم. خانم الف همه رو تخلیه اطلاعاتی می کرد و خودش نم پس نمیداد. خانم الف وقتی فهمید دوست پسر دارم، توی همون هجده سالگی هر کی میومد سمت من رو به طرز فجیعی از من دور می کرد؛ با این توجیه که تو دوست پسر داری.
خانم الف مدافع حقوق دوست پسر من، وقتی من با همون دوست پسر ازدواج کردم، دیگه با من حرف نزد به مدت سه سال. طرد شدم. بعد یک روز زنگ زد فلانی من ازدواج کردم بیا با هم رفت و آمد کنیم من تنهام. خانم الف رو تحمل می کردم. با این حال می گذاشتم تنهایی هاشو روی شونه ام هق هق کنه.
خانم الف دیگه به ما نمیخورد. روسری سر می کرد و از قماش دیگه ای شده بود. دیگه خودمو ملزم به تحملش اونم توی مهمونیهام و وسط دوستام نکردم. اینبار خانم الف طرد شد. بعد از چند سال یک روز زنگ زد به هق هق که پول برای وکیل میخوام دارم جدا میشم. شونه و پولمو ازش دریغ نکردم که. سرم شلوغ بود و موضوع یادم رفت و چهار ماهی بعد زنگ زدم که چه کردی؟ گفت درباره چی؟ گفتم طلاق؟ گفت کدوم طلاق؟ ادامه ندادم.
خاطره ها داشتیم با هم. به حرمت همون خاطره ها. وگرنه گوشام دراز نبود که. دلم درد می کرد. خانم الف دو سه سالی ناپیدا شد. بعد زنگ زد هانی.... بیا دیدنم خیلی تنهام. توجهی نکردم. خاطره ها هم دیگه رنگ باخته بود و برام جز سایه ای نبود. چه برسه به خود خانم الف. توجه نکردم. ندید گرفتم. دوباره و سه باره و چهار باره. همه اش رو تا ته خوندم. حتمن تنها، خسته، بیکس و مستاصل شده که یاد من افتاده. باشه. باشه. بیا. این شونه. این اشک. این دست برای گرفتن، این کمک، این تکیه گاه.
اینبار اما فرق می کرد. یک جورایی رام شده بود. یک جورایی مثل یک بچه گنجشک ضعیف و نحیف توی برفا مونده. چشاش برق اشک داشت و اون نگاه مغرور که همیشه از اینکه جلوی من اعتراف به کم آوردن کنه پشیمون شده بود، برق اشک داشت. از طلاقش خبر نداشتم. ماجراشو تعریف کرد. مال سه سال پیش بود جریان. اما غم این نبود. غمش برگه طلاق پستی و همسری که آخرین دیدارشون شد یک خداحافظی از پشت گیت و بای بای معمولی نبود. غمش باختن به قول خودش زندگیش نبود. غمش غمی بود لطیف. آشنا. حسش کردم. اما باورش نمی کردم. این غم برای اون زیادی غلیظ بود.
خانم الف مطلقه است، جوون، خوش بر و رو، شیک و امروزی و دستش توی جیب خودش. خانم الف خونه داره. مشکلی برای رفت و اومد کسی به خونه اش نداره. خانم الف درست لقمه ی آرزوی هر پسر و مرد ایرانیه. زنی که بشه باهاش دوست شد، نگه بیا منو بگیر، هر زمان میلشون کشید برن پیشش؛ نکشید نرن پیشش؛ رستوران برن دنگی، تفریح و گردش با این. ماشین این ببره اون بیاره. هیچی هم از اون مرد طلب نکنه.
از اول هم با هم طی کردن که فقط میخوان یه مدتی با هم باشن و قرار نیست این ماجرا آخر و پایانش مثل سریالهای تلویزیون باشه. نبوده هم. یک رابطه وین وین مثلن. سه چهار ساله. سرویس دهی در حد اعلا. خب، حالا خودتونو جر ندین، سرویس گیری هم خوب. همه چی آرومه اینا چقدر خوشبختن که یکهو پسر قصه با یک اس ام اس اطلاع میده این رابطه تموم شده است از نظر اون و دیگه نمی خواد باشه و بهتره خودشو سبک نکنه ازش سراغ بگیره و کات. به همین بی دلیلی وقتی که درست شب قبلش بغل هم بودن به خوبی و خوشی و تو نوری تو ماهی.
قصه از اینجا شروع شد. خانم الف میبینه برای اولین بار از رفتن کسی استخوناش درد گرفت. ضغ ضغ کرد. قلبش جوشید. دلش سر رفت. و چشاش اشک شد و خون شد و بارید و بارید و بارید و دیگه نه تلفنش جواب داده شد نه هیچی. نه حتی زنگی حالی احوالی مرده ای زنده ای؟ برای یه مرد (مرد؟؟؟) همه چیز به همین راحتی تمام میشه. نه اشکی نه آهی. یک روز میگه شروع؛ یک روز راحت می گه تموم. این باعث میشه من خانم الف رو در وضعیتی ببینم که هیچوفت ندیده بودم. با یک غرور سلاخی شده.
در آغوشش گرفتم گذاشتم گریه کنه تا راحت شه. نوازشش کردم. مثل یک بچه گربه ی لرزون. نه برای حرمت خاطره ها، برای غرور سلاخی شده اش که ازش خون میچکید و رد پنجه های یک مرد گور به گور شده ی ذلیل شده ی بی شعور بی منطق احمق روش بود. میخواست همه ی زندگیشو بده تا برگرده اون. اما نمیشد که. حتی برنگرده، فقط پنج دقیقه باهاش صحبت کنه و آرومش کنه و یک دلیل برای این رفتن ناگهانی بیاره. که دلیلش منطقی باشه. که دلیلش "من زندگیم عوض شده؛ خودم عوض شدم افکارم عوض شده؛ گربه ی خاله ام اینا زاییده؛ گاو مشتی حسین شیر نداده " نباشه. نه.
دریغ از یک اس ام اس یا یک پاسخ به تماس های از دست رفته میس شده. هیچ. میگفت من هیچی ازش نخواستم هیچوقت.... و همون چیزی بودم که همه ی مردها آرزوشونه؛ چرا گذاشت رفت؟ جوابی برای این چرایی که اون مرد خودخواه احمق داغ کرد و روی پیشونیش گذاشت نبود. واقعن چرا؟ چرا مردها آدم سکوتهای احمقانه اند؟ اما زنها آدم فریادهای احمقانه جاهایی که نباید و نمیخواهند و دلشان نمیرود؟
خانم الف پسرک را برایم تشریح کرد. شناختمش. دوست صمیمی من. باورم نمیشد. به رویم نیاوردم که. اما بارها از ذهنم گذشت وسط دانشکده یقه اش را بگیرم بچسبانم به دیوار یک تف بزرگ توی صورتش بیندازم. نه به خاطر استفاده هایش، که حتمن فایده هایی هم داشته. نه به خاطر رابطه ی وین وینی که تا بوده خوب بوده و قرار هم نبوده به جایی برسد و قرار هم نبود اینهمه دلبری دلی ببرد و عشقی توی دل زنی خسته و تنها و مستاصل بنشاند. نه به خاطر نمک خوردن نمکدان شکستنش، به خاطر اینکه داد سخن می داد که: اون هم لذت برده. اون هم از داشتن من کیف کرده و خوشحال بوده. منم وقت گذاشتم. بیشتر از همه به خاطر اینکه: "من قولی بهش نداده بودم که". بیشتر از همه به خاطر آن چرای بزرگ بی جواب که به شبهای تنهایی و دل مچاله ی توی رختخواب همبستری اش پیوست کرده بود و ککش هم نمیگزید.
آن تف بزرگ وسط دانشکده را برای این باید توی صورتش می انداختم. شاید هم باکلاسترش این بود که یک سیلی ظریق میخواباندم زیر گوشش که فلان فلان شده بیا ببین چه به روزش آورده ای. برو؛ گورت را گم کن؛ اما مردانه. مرد باش. آرام برو. رد پایت را نگذار. توی زندگی اش لجن آبه ی سکوت بی اهمیتت را نگذار. برایش دو کلام حرف زن. به حرمت آن بستر آن آغوش بگذار تا حرفهایت را باور کند؛ بعد بردار آن پیکر نژندت را ببر از زندگی اش بیرون. جوری برو بیرون که برای تلافی و جایگزین کردنت سر به هر آغوشی نبرد.
به خانم الف گفتم برو سر راهش؛ جایی که نتواند از دستت در برود؛ از او این چرا را بپرس. باید جواب بدهد، باید. اگر داد که داد؛ اگر نداد حرمتی ارزشی برای تو قائل نشده. نیست. تو حقت است بپرسی و باید جواب داشته باشد منطقی. اگر ارزش جواب دادن و همکلام شدن هم برایت قائل نشد حتی، همان لحظه بگذارش کنار. این آدم با همه ی خوبیهایش تا وقتی برای تو خوب است و ارزشمند که احترامت را داشته، از اینجا به بعد که احترامی نداشته، دیگر نمیتواند و نباید آدم دوست داشتنی تو باشد. میدانم از فکر کنار گذشتنش هم دلت چنگ میخورد؛ اما باید بسپری خودت را دست زمان. تو الان داری زمان را دو دستی میچسبی تا جلو نرود؛ تا برگردد عقب. نمیخواهی برود جلو. اما باید بگذاری برود.
رفته بود سر راهش؛ جایی که بشود دو کلام حرف حساب زد مثل دو آدم بالغ ..... اما گفته بود برو و از زندگی من دور شو. گفته ام تمام یعنی تمام. من همچین آدمی هستم. وقتی اینها را با بغض و گریه توی گوشی می گفت توی دلم گفتم تو گه خوردی همچین آدمی هستی. تویی که تازه با دختری که به گمانت پاک و آفتاب مهتاب ندیده است به قول خودت دختر فلانی است و ال است و بل است و جیمبل است شیرینی خورده ای، نامزد کرده ای؛ نه با دوست دختر خودت که عاشقت است و همه چیزش خوب است و برایت سه سال وقت صرف کرده، که با دوست دختر دیگران. همان دختری که این روزها دارد دنبال دوختن پرده اش پیش یک پزشک خوب می گردد تا تو بیشتر از پیش پز بدهی با خونی که برای تو می ریزد.
تکراری است. داستان. آدمها. گفته ها. برای همه تان آشناست. من اما این وسط دارم له میشوم؛ وقتی این خانم الف را میبینم اینقدر افسرده و دست از زندگی شسته و گوشه ی رختخواب افتاده، آن پسرک احمق که دوست دختر خودش را نمیگیرد دوست دختر دیگران را میگیرد را میبینم باد در غبغب انداخته، و نمیداند دوست صمیمی سالهای دور من معشوقه ی روزهای نزدیکش بوده؛ و دخترکی که هیچ از سابقه ی آشنایی من نه با این نامزد تازه اش نه با دوست دختر نامزد سابقش خبر ندارد و از من سراغ پرده دوز را میگیرد. گمانم دنیای خیلی زیباییست. همه چیز آرام است و همه اینجا خوشبختند. تو اما باور مکن.
.:: This Template By : web93.ir ::.