+ ۱۳۹۰/۰۷/۱۲
به مناسبت پنجمین سال درگذشت عمران صلاحی شاعر طنزپرداز اینجانب چند تا سرگذشت دارم. یکی سرگذشت زندگی خصوصی‏ من است که چندان جالب و پرماجرا نیست. البته می‏توانم آن را هیجان‏انگیز کنم. مثلا از مبارزاتی حرف بزنم که نکرده‏ام و از کسانی‏ شاهد بیاوریم که در قید حیات نیستند...

گروه فرهنگ و هنر- عمران صلاحی (1385-1325)، شاعر و طنزنویس برجسته، روز 12 مهرماه 1385 به علت ایست قلبی در بیمارستان توس درگذشت. صلاحی که‏ اولین شعرش را سال 1340 در مجله اطلاعات کودکان به چاپ رساند، از آن پس با مطبوعات ادبی و طنز همکاری مستمر -اما بی‏سر و صدا- داشت. همکاری او با مطبوعات در حوزه‌ی شعر و نیز طنز بود. زنده‏یاد صلاحی عضو تحریریه‌ی مهم‏ترین مجله طنز پیش از انقلاب اسلامی (توفیق) و نیز نخستین و مهم‏ترین مجله طنز پس از انقلاب اسلامی (گل آقا) بود. صفحات طنز عمران صلاحی در مجلات ادبی سال‏های اخیر هم خواندنی و به یادماندنی است. اشعار بسیاری از او در مطبوعات ادبی چاپ شده است. تاکنون ده‏ها عنوان کتاب شامل مجموعه شعر فارسی و ترکی، مجموعه‏ قطعات و داستان‏های طنز، رمان طنز، تحقیق ادبی، ترجمه شعر (از ترکی) و... از ایشان منتشر شده و ویرایش چندین عنوان اثر را نیز برای‏ ناشران گوناگون بر عهده داشته است. چند مجموعه شعر و نیز کتابی درباره منظومه‏های نو از صلاحی آماده نشر بود (بنا به اظهار خودشان به‏ سردبیر کتاب ماه ادبیات و فلسفه). عمران صلاحی از پی گیرندگان موفق شعر نیمایی بود. نشانه‏های طنز لطیفش را در شعرهای نو، غزل‏ها، ترانه‏ها و رباعی‏هایش هم می‏توان دید. صلاحی برای کسانی که او را از نزدیک می‏شناختند، شاعر و نویسنده‏ای شوخ‏طبع، آرام، محجوب و نازنین بود و برای کسانی که دورادور می‏شناختندش به تعبیر خودش«اژدهای هفت سر»! باری... «ایمران» رفت و با رفتنش«خیلی از حرف‏ها ناگفته ماند.»
با گرامیداشت یاد او، «زندگینامه خودنوشت» او را از روی مجله گوهران (شماره سوم) که برخلاف ما و دیگران، پیش از مرگ او را گرامی‏داشت- باز می‏خوانیم.
در پایان، کتاب‏شناسی آثار او-که با استناد به اطلاعات بخش اطلاع‏رسانی خانه کتاب و نیز منابع دیگر تنظیم شده و شاید کامل نباشد- آمده است. ا. ص.

 

سوء پیشینه؛ خود زندگینامه نوشت


اینجانب چند تا سرگذشت دارم. یکی سرگذشت زندگی خصوصی‏ من است که چندان جالب و پرماجرا نیست. البته می‏توانم آن را هیجان‏انگیز کنم. مثلا از مبارزاتی حرف بزنم که نکرده‏ام و از کسانی‏ شاهد بیاوریم که در قید حیات نیستند و از عشق‏هایی بگویم که هیچ‏ موردی ندارد، اما چه کاری است. پس بدانید و آگاه باشید که در ایران‏ کمتر کسی حرف راست می‏زند. قابل توجه کسانی که می‏خواهند تاریخ شفاهی این مرز و بوم را بنویسند، اما بعضی چیزها هست که‏ کمتر می‏توان آنها را پنهان کرد. مثل مشخصات شناسنامه‏ای. البته‏ بعضی از بانوان محترم در استتار تاریخ تولد مهارتی خاص دارند. بهتر است وارد معقولات نشویم.
نامم عمران است و فامیلم صلاحی. نام کوچکم را عمویم مراد انتخاب کرده است. از قرآن و سوره‌ی آل‏عمران. ترکی‏‌زبانان به من می‏گویند عیمران و فارسی‌زبانان گاهی با کسره و اکثرا با ضمه صدایم می‏کنند. ناشران و مترجمان گاهی گیج می‏مانند که نامم را به لاتین با E بنویسند یا با O. هر کس هر طوری دوست دارد بنویسد و بخواند.
احمد شاملو می‏گفت نامش عمران است، اما از اول باعث خرابی‏ بوده است.
دهم اسفند 1325 در تهران متولد شده‏ام. چهارراه گمرک امیریه. البته نه وسط چهارراه. اگرچه گفته‏اند خیر الامور اوسطها.
مادرم متولد باکوست. در باکو نامش «رزا» بوده، به ایران که‏ آمده، شده «فیروزه». فامیلش هم «قنبرزاده» بوده، به ایران که‏ آمده، شده «پناهنده». شناسنامه‏اش هم صادره از سمنان است.
پدرم محب‌اللّه، فرزند قهرمان، متولد شام اسبی اردیبل است که‏ حالا نمی‏توان گفت یکی از دهات اردبیل. چون رفته چسبیده به‏ اردبیل، یا بر عکس اردیبل آمده چسبیده به شام اسبی. پدرم کارمند راه‏آهن بود. سال 1340 زمانی که در تبریز بودیم، در یک شب سرد زمستانی بی‏آنکه ما را خبر کند، ناگهان به دیار باقی شتافت. می‏رفت‏ قطار و مرد می‏ماند / این بار قطار مانده و او رفت.
یک برادرم دارم به نام پرویز، سه خواهر دارم به نام‏های طاهره، ناهید و ملیحه، یک زن به نام هایده و دو فرزند به نام‏های یاشار و بهاره و یک عالمه شعر و نوشته. نام فرزندان طبعم را می‏توانید در جاهای دیگر بخوانید.
در دبستان صنیع الدوله‌ی قم، دبستان قلمستان تهران، دبستان‏ شهریار تبریز، دبیرستان امیرخیزی تبریز و دبیرستان وحید تهران‏ تحصیل کرده‏ام. به دلیل استعداد فراوان، سه سال در دبیرستان رفوزه‏ شده‏ام و آخرش هم ناپلئونی قبول شده‏ام.
فوق دیپلم مترجمی زبان انگلیسی دانشکده ادبیات تهران را دارم. همان ‏قدر انگلیسی می‏دانم که یک فرد انگلیسی فارسی را. با این مدرک نیم‏بند فقط توانستم در سازمان رادیو تلویزیون به عنوان‏ کارمند اداری استخدام شوم. بعدها ویرم گرفت و ویراستار شدم. در سال 75 در حالی که مسؤول کتابخانه سروش بودم به افتخار بازنشستگی نائل آمدم. چون با این افتخار چرخ زندگی نمی‏چرخید، در یکی دو جای دیگر مشغول کار هستم.
خدمت سربازی را در تهران، تبریز، کرمانشاه و بیشتر در مراغه‏ گذرانده‏ام. با درجه‌ی گروهبان سومی. آن زمان دیپلمه‏ها گروهبان‏ می‏شدند و لیسانسیه‏ها افسر. با من نمی‏دانستند چه کنند، چون‏ هیچ کدام از اینها نبودم. اینجا دیگر تحصیلات عالیه‏ام مالیده شد رفت پی کارش. مثل خیلی از چیزهای دیگر. بگذریم.
و اما زندگی ادبی و هنری من. قدیم‏ترین شعر و نوشته‏ای که‏ از خودم پیدا کرده‏ام، تاریخ پنج‏شنبه 30/11/1337 را دارد. برخلاف‏ تصور خواننده، خیلی غم‏انگیز است. بخشی از آن بخوانیم:
«از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز رسیدیم... در خیابان چهارم اردیبهشت، در بند کیوان، یک اتاق کوچک کرایه‏ کردیم به 26 تومان. هفت نفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به یک مرض سخت دچار شد... در روز چهارشنبه 29/11/1337 پروین در بستر مرگ بود. صبح روز پنج‏شنبه‏ به سختی نفس می‏کشید. بعدازظهر همان روز بعد از آنکه ناهار را خوردیم، من در بیرون توپ بازی می‏کردم. ناگهان پسر همسایه‏مان‏ به من خبر داد که مادرت چنان گریه می‏کند که نمی‏تواند روی پاهای‏ خودش بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نفس پروین بند آمده بود و چشم‏هایش باز بود. ... »
دیگر بقیه‏اش را نمی‏آورم. به قول ایرج میرزا:
ببند ایرج ازین گفتار غم دم‏ / که غمگین می‏کنی خواننده را هم
بعد از این نوشته‌ی سوزناک چند بیت هم شعر گفته بودم که بیت‏ اولش این بود:
کجا رفتی ای پروین / می‏خندیدی چه شیرین
خیلی بچه‏گانه است. من آن وقت 12 سالم بود. همان موقع‏ در دبستان نوبنیاد شهریار در محله‌ی شاه‏آباد (شاوا) درس می‏خواندم‏ که به اسم استاد شهریار نامگذاری شده بود. اشعار شهریار را با پنبه روی قالیچه‏هایی نوشته بودند و به دیواره زده بودند. توی ویترین هم‏ حیدربابای شهریار را گذاشته بودند. همه این‌ها جالب بود و تأثیرگذار. اسم کوچه هم کوچه‌ی شهریار بود که من فکر می‏کردم استاد خودش‏ هم در آن کوچه منزل دارد و این طور نبود.
در دبیرستان امیرخیزی واقع در محله‌ی چرنداب، دبیر ادبیاتی‏ داشتیم به نام سید عبدالعظیم فیاض. مردی بود فاضل و دانشمند، شاعر و نویسنده، خطاها و نقاش، چاق و با کلاه لبه‏دار. یک روز از همه دانش‏آموزان خواست شعری در پند و اندرز بنویسند و هفته‌ی دیگر برای او بیاورند. من هم شعری نوشتم و آوردم. فیاض وقتی آن را خواند، پرسید این را خودت سروده‏ای یا از جایی برداشته‏ای. گفتم‏ خودم گفته‏ام دست مرا گرفت و برد به دفتر دبیرستان، رئیس و ناظم‏ و همه دبیران گوش تا گوش نشسته بودند. مرا به آن‌ها معرفی کرد و شعرم را برایشان خواند. من از خجالت داشتم آب می‏شدم. روز بعد سر صف مرا بردند پشت میکروفن تا شعرم را برای همه مدرسه‏ بخوانم. شعرم را خواندم. در همه مدرسه معروف شده بودم. من در کلاس هفتم بودم، اما کلاسی دوازدهمی‏ها می‏آمدند و از من شعر می‏خواستند. یاد آن استاد گرامی باد که شاید اگر تشویق‏های او نبود، من توی این خط نمی‏افتادم.
اولین شعرم پائیز سال 1340 در مجله‌ی اطلاعات کودکان چاپ‏ شد، به نام «باد پائیزی» که یک مثنوی بود و این طور شروع می‌شد:
باد پائیزی بریزد برگ گل / بلبلان آزرده‏اند از مرگ گل
هنوز آن مجله را دارم. در صفحه‌ی جدول و سرگرمی همان مجله‏ مسابقه‏اش گذاشته بودند و سؤالاتی طرح کرده بودند که هر کس به‏ آن‌ها پاسخ درست می‏داد، جایزه می‏گرفت. یکی از سؤالات این بود: «فرستنده‌ی باد پائیزی کیست؟» که منظور فرستنده‌ی شعر باد پائیزی‏ بود. من این باد را از تبریز فرستاده بودم! در آخر شعر آورده بودم: ای‏ خدا راضی مشو این باد بد / برگ گل‏های مرا پرپر کند، که همین‏ طور هم شد یا نشد! آخر پائیز، پدرم به سفری همیشگی رفت. من آن‏ وقت 15 سالم بود.
بعد از مرگ پدر، به تهران آمدیم و ساکن جوادیه شدیم. با دوچرخه‏ قراضه‏ای از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش می‏رفتم. روزی دوچرخه‏ام پنجر شد. سر راهم در جوادیه دوچرخه‏سازی بود. برای پنچرگیری به آنجا رفتم. دیدم در و دیوار پر از شعر است. از دوچرخه‏ساز پرسیدم شعرها مال کیست؟ گفت مال خودم. دوچرخه‌ساز، شاعر بود و اسمش رحمان ندایی. با هم دوست شدیم و رفت‌وآمد پیدا کردیم. به خانه‌ی هم می‏رفتیم و شعر می‏خواندیم. هم از خودمان و هم از دیگران. او به انجمن ادبی صائب می‏رفت. از طریق‏ او خلیل سامانی (موج) دعوت‏نامه‏ای برای من فرستاد. او دبیر انجمن‏ بود و استاد عباس فرات رئیس انجمن، جلسات انجمن هفته‏ای یک‏ بار تشکیل می‏شد. در ایستگاه اناری نواب کوچه ماه. اولین بار که به‏ انجمن رفتم در بسته بود و هنوز هیچ‌کس نیامده بود. دیدم از سر کوچه پیرمردی با کلاه لبه‏دار و بارانی و کیفی چرمی دارد می‏آید. پیرمرد آمد و دم در ایستاده و از من پرسید: «با کی کار داشتنی؟» گفتم: «با آقای موج.»
خودش را معرفی کرد و گفت: «من فرات هستم. فرات بی‏موج‏ نمی‏شود. الان موجش هم می‏رسد.» دو دقیقه‌ی بعد «موج» هم آمد. سامانی برای این که نشانی را فراموش نکنیم، آن را در دو بحر می‌خواند: «کوچه‌ی ماه، پلاک سی و سه» و «کوچه‌ی ماه، کاشی سی و سه». که هنوز به یاد من مانده است. این هم از تأثیرات وزن است. یک روز استاد فرات از من پرسید: «کجا داری می‏روی؟»
گفتم:«همین جا هستم و جایی نمی‏روم.»
اشاره کرد به قد بلند من و گفت:«چرا، داری می‏روی به‏ آسمان!»
از همان انجمن صائب پایمان به انجمن‏های دیگر باز شد، هر شب انجمنی برپا بود. شنبه‏ها انجمن ایران و پاکستان، یکشنبه‏ها انجمن ایران و ترکیه، دوشنبه‏ها انجمن تهران به ریاست ذکائی‏ بیضایی پدر بهرام بیضایی، سه‏شنبه‏ها انجمن ایران به ریاست استاد محمدعلی ناصح، چهارشنبه‏ها انجمن آذرآبادگان، پنجشنبه‏ها انجمن‌های صائب، دانشوران و حافظ جمعه‏ها هم کلبه‌ی سعد در آب سردار ژاله. در بعضی از انجمن‏ها برنامه‌ی موسیقی هم برقرار بود.
یک شب که از انجمن آذرآبادگان واقع در امیرآباد می‏آمدم با حسین منزوی آشنا شدم. جوانی لاغر که دانشجوی دانشگاه تهران‏ بود و در خانه‌ی عمویش زندگی می‏کردم و چه عموهای‏ نازنینی، مثل پدر منزوی. از آن به بعد همه در انجمن‏های ادبی من و منزوی را با هم می‏دیدند. یک شب که پول نداشتیم از کلبه سعد تا جوادیه پیاده آمدیم و من این بیت را سرودم:
با منزوی پیاده‏روی می‏کنیم ما / خود را بدین وسیله قوی می‏کنیم ما!
کاظم سادات اشکوری می‏فرماید:
دستت چو نمی‏رسد به عمران /‏ دریاب حسین منزوی را!
روزی یکی از بچه‏های شیطان جوادیه با سنگ، زد یکی‏ از پره‏های دوچرخه‏ام را شکست و پا به فرار گذاشت. من شعری‏ نوشتم از زبان بچه‌ی جوادیه و با همان امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی توفیق. روزنامه را نمی‌خریدم. از روزنامه‌ای که توی جوی آب پیدا کرده بودم، نشانی‏اش را نوشته بودم. یک روز که از مدرسه‏ به خانه آمدم، نامه‏ای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است هر چه زودتر خودت را به ما برسان. یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه از مدرسه رفتم به‏ اداره‌ی توفیق در خیابان استانبول. از سال 1345 عضو هیئت تحریریه‌ی روزنامه توفیق شدم و در آن مکتب پرورش یافتم. اسامی مستعارم‏ در توفیق، بچه‌ی جوادیه، ابو طیاره، ابو قراضه، مداد، زرشک، زنبور و چند امضای دیگر بود. من خود را خیلی مدیون برادران توفیق می‏دانم. چه‏ روزگار خوشی داشتیم.
در توفیق با پرویز شاپور آشنا شدم. از طریق شاپور با اردشیر محصص آشنا شدم. دوستی من با شاپور تا آخر عمر او ادامه داشت. سال 45 در زندگی هنری من نقطه‌ی عطفی بود. سرودن شعر نو به فارسی و ترکی، همکاری با توفیق، آشنایی با شاپور، در توفیق با خیلی‏ها آشنا شدم: مرتضی فرجیان، ناصر اجتهادی، کیومرث صابری، محمد حاجی‌حسینی، محمد خرمشاهی، غلامعلی لقایی، ابوتراب‏ جلی، ابوالقاسم حالت، محمدصادق تفکری، غلامرضا روحانی، مسعود کیمیاگر، هوشنگ معمارزاده، منوچهر احترامی، علی بهروزنسب، بیژن‏ اسدی‏پور، سید احمد سیدنا، کامبیز درم‏بخش، ایرج زارع، ناصر پاک‌شیر و...
بعد از این که سربازی آمدم، به دعوت نادر نادرپور، به همکاری‏ با گروه ادب رادیو تلویزیون پرداختم. در رادیو با محمد قاضی، رضا سیدحسینی، حسینعلی هروی، و دیگران آشنا شدم. در گروه ادب‏ امروز، بخش‏های طنز را می‏نوشتم. برنامه‌ی مستقلی هم داشتم به نام‏ «زیر دندان طنز». از نادرپور هم خیلی آموخته‏ام. یادش گرامی باد. برنامه‏های ماهانه‌ی گروه ادب هم با حضور مشاهیر ادبیات جلوه و جذابیت خاصی داشت.
شب‏های شعر کانون نویسندگان که در باغ گوته برگزار می‏شد برای من فراموش‌نشدنی است. من در شب دوم شعر خواندم و خیلی‏ تشویق شدم.
از سال 1364 با چند تن از دوستان شاعر و نویسنده جلساتی‏ داشتیم که سه‏شنبه‏ها به ترتیب الفبا در منازل تشکیل می‏شد. جلسات سه‏شنبه تقریبا 11 سال به طول انجامید. بروبچه‏های سه‌شنبه عبارت بودند از کاظم سادات اشکوری، اسماعیل رها، جواد مجابی، محمد مختاری، غلامحسین نصیری‏پور، حمیدرضا رحیمی، عظیم خلیلی، محمد محمدعلی، احمد محیط، فرامرز سلیمانی و علی‏ باباچاهی که دوری راه مانع حضور مداوم او بود. همزمان با این‏ جلسات، داستان‏نویسان هم پنج‏شنبه‏ها جلسه داشتند. جلسات براهنی‏ هم چهارشنبه‏های هر ماه بود. این گروه‏ها گاهی جلسات مشترک‏ داشتند و با هم در ارتباط بودند. جلسات سه‏شنبه دو برنامه داشت. برنامه‌ی اول شعرخوانی و بحث درباره‌ی شعر بود و کاملا جدی. برنامه‌ی دوم هم توأم با صرف شام بود و چندان جدی نبود. سادات اشکوری‏ سروده بود: به برنامه‌ی دوم از ما درود / که برنامه‌ی اولی را زدود!
از سال 65 با شاعران ترک‌زبان بیشتر آشنا شدم. دوشنبه‏ها در قهوه‏خانه‏ها جمع می‏شدیم و شعر می‏خواندیم. البته به ترکی. یکی از شاعرانی که آشنایی با او برایم غنیمتی بود، حمیده‌ی رئیس‏زاده (سحر) بود. او چون نمی‏توانست به قهوه‏خانه بیاید، ما به خانه‏اش می‏رفتیم و گاهی تا صبح شعر می‏خواندیم. یک بار احمد شاملو هم در جلسات‏ شاعران ترک‌زبان شرکت کرد و از همین طریق من با شاملو هم از نزدیک‏ آشنا شدم و این آشنایی به دوستی انجامید. در این دوستی‌ها مفتون امینی عزیز را هم در کنار خود یافتم که همیشه دوستش داشته‏ام و دارم. سحر از شاعران تأثیرگذار آذربایجان است که من هم از او تأثیر پذیرفته‏ام. هر کجا هست سلامت باشد.
دیگر از چه بگویم و از که بگویم. از منوچهری آتشی بگویم که‏ حقی بزرگ به گردن من دارد، از حمید مصدق بگویم که همیشه «از ما به مهربانی» یاد می‏کرد، از سیمین بهبهانی بگویم که مثل مادرم‏ دوستش دارم و به او افتخار می‏کنم. واقعا نمی‏دانم از که بگویم. خوبان همه جمع‏اند بروم کمی اسفند دود کنم.
آدم وقتی می‏خواهد در اداره‏ای استخدام شود، از او «عدم‏ سوء پیشینه» می‏خواهند. آنچه ما داریم از نظر بعضی‏ها همه‏اش‏ سوء پیشینه است و فکر نمی‏کنیم ما را جایی استخدام کنند.
شخصی در باغی روی درختی رفته بود و داشت میوه می‏چید. صاحب باع سر رسید و گفت: «فلان فلان شده، روی درخت‏ مردم چه کار می‏کنی؟» آن شخص گفت: «مگر شما نمی‏روید برای خانمتان کفش و لباس بخرید؟» صاحب باغ گفت :«این چه ربطی دارد به آن؟» آن شخص گفت: «خوب، حرف، حرف می‏آورد!» حالا حکایت ماست!
با این حال خیلی از حرف‏ها ناگفته ماند. عمران صلاحی 12/8/82
 

***


کتاب‌شناسی


گریه در آب(1353)؛ قطاری در مه(1355)؛ ایستگاه بین‏ راه(1356)؛ هفدهم(1358)؛ پنجره دان داش گلیر(ترکی) (1361)؛ رویاهای مرد نیلوفری(1370)؛ شاید باور نکنید (1374)؛ یک لب و هزار خنده؛ و حالا حکایت ماست(1377)؛ آی نسیم سحری؛ ناگاه یک نگاه؛ ملا نصرالدین؛ و باران‏ پنهان(1379)؛ هزار و یک آینه؛ و آینا کیمی(ترکی)(1380)؛ آن سوی نقطه‏چین‏ها(مجموعه‌ی شعر)، تهران، نشر ثالث، 124 ص، چاپ اول 1385؛ از گلستان من ببر ورقی: داستان‏ها و قطعات‏ طنز، تهران، نشر همراه، 168 ص، چاپ دوم؛ اولین تپش‏های‏ عاشقانه قلبم: نامه‏های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور (با همکاری کامیار شاپور)، تهران، نشر مروارید، 352 ص، چاپ‏ چهارم 1383؛ پیشگامان شعر معاصر ترک، خسروشاهی، جلال‏ (با همکاری رضا سیدحسینی و عمران صلاحی)، تهران، نشر مروارید، 310 ص، چاپ اول 1383؛ تفریحات سالم، تهران، ویستار، 296 ص، چاپ اول 1385؛ خنده‏سازان و خنده‏پردازان، تهران، نشر علم، 342 ص، چاپ اول 1382؛ سلاطین آونگ: مجموعه ترانه‏ها و نت‏های قابل اجرا با گیتار، پیانو، و اجرای گروهی، تالیف: پویان‏ شادمانی، ویراستار: عمران صلاحی، تهران، مدبر، 158 ص، چاپ اول‏ 1384؛ شوخی با شاعران، (با همکاری نعمت اللّه کاظمی فرامرزی‏ و حسن نقره‏شناس اهری)، تهران، عابد، 48 ص، چاپ اول 1381؛ طنز و شوخ‏طبعی ملا نصرالدین، تهران، نشر نخستین، 328 ص، چاپ چهارم 1385؛ یک لب و هزار خنده؛ طنزآوران امروز ایران، (با همکاری بیژن اسدی‏پور)، تهران، مروارد 376 ص، چاپ هشتم‏ 1384؛ عملیات عمرانی(داستان‏ها و قطعات طنز)، تهران، نشر معین، 224 ص، چاپ اول 1382؛ گزیده ادبیات معاصر: مجموعه‏ شعر، تهران، کتاب نیسان، 100 ص، چاپ دوم 1381؛ گزینه اشعار طنزآمیز، تهران، مروارید، 254 ص، چاپ دوم 1385؛ مرا به نام‏ کوچکم صدا بزن، تهران، هدف صالحین، 208 ص، چاپ اول 1382؛ موسیقی عطر گل سرخ، نوروز هنر، 168 ص، چاپ اول 1384.


 


   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش