گروه فرهنگ و هنر- عمران صلاحی (1385-1325)، شاعر و
طنزنویس برجسته، روز 12 مهرماه 1385 به علت ایست قلبی در بیمارستان توس
درگذشت. صلاحی که اولین شعرش را سال 1340 در مجله اطلاعات کودکان به چاپ
رساند، از آن پس با مطبوعات ادبی و طنز همکاری مستمر -اما بیسر و صدا-
داشت. همکاری او با مطبوعات در حوزهی شعر و نیز طنز بود. زندهیاد صلاحی
عضو تحریریهی مهمترین مجله طنز پیش از انقلاب اسلامی (توفیق) و نیز
نخستین و مهمترین مجله طنز پس از انقلاب اسلامی (گل آقا) بود. صفحات طنز
عمران صلاحی در مجلات ادبی سالهای اخیر هم خواندنی و به یادماندنی است.
اشعار بسیاری از او در مطبوعات ادبی چاپ شده است. تاکنون دهها عنوان کتاب
شامل مجموعه شعر فارسی و ترکی، مجموعه قطعات و داستانهای طنز، رمان طنز،
تحقیق ادبی، ترجمه شعر (از ترکی) و... از ایشان منتشر شده و ویرایش چندین
عنوان اثر را نیز برای ناشران گوناگون بر عهده داشته است. چند مجموعه شعر و
نیز کتابی درباره منظومههای نو از صلاحی آماده نشر بود (بنا به اظهار
خودشان به سردبیر کتاب ماه ادبیات و فلسفه). عمران صلاحی از پی گیرندگان
موفق شعر نیمایی بود. نشانههای طنز لطیفش را در شعرهای نو، غزلها،
ترانهها و رباعیهایش هم میتوان دید. صلاحی برای کسانی که او را از نزدیک
میشناختند، شاعر و نویسندهای شوخطبع، آرام، محجوب و نازنین بود و برای
کسانی که دورادور میشناختندش به تعبیر خودش«اژدهای هفت سر»! باری...
«ایمران» رفت و با رفتنش«خیلی از حرفها ناگفته ماند.»
با گرامیداشت یاد
او، «زندگینامه خودنوشت» او را از روی مجله گوهران (شماره سوم) که برخلاف
ما و دیگران، پیش از مرگ او را گرامیداشت- باز میخوانیم.
در پایان،
کتابشناسی آثار او-که با استناد به اطلاعات بخش اطلاعرسانی خانه کتاب و
نیز منابع دیگر تنظیم شده و شاید کامل نباشد- آمده است. ا. ص.
سوء پیشینه؛ خود زندگینامه نوشت
اینجانب
چند تا سرگذشت دارم. یکی سرگذشت زندگی خصوصی من است که چندان جالب و
پرماجرا نیست. البته میتوانم آن را هیجانانگیز کنم. مثلا از مبارزاتی حرف
بزنم که نکردهام و از کسانی شاهد بیاوریم که در قید حیات نیستند و از
عشقهایی بگویم که هیچ موردی ندارد، اما چه کاری است. پس بدانید و آگاه
باشید که در ایران کمتر کسی حرف راست میزند. قابل توجه کسانی که
میخواهند تاریخ شفاهی این مرز و بوم را بنویسند، اما بعضی چیزها هست که
کمتر میتوان آنها را پنهان کرد. مثل مشخصات شناسنامهای. البته بعضی از
بانوان محترم در استتار تاریخ تولد مهارتی خاص دارند. بهتر است وارد
معقولات نشویم.
نامم عمران است و فامیلم صلاحی. نام کوچکم را عمویم
مراد انتخاب کرده است. از قرآن و سورهی آلعمران. ترکیزبانان به من
میگویند عیمران و فارسیزبانان گاهی با کسره و اکثرا با ضمه صدایم
میکنند. ناشران و مترجمان گاهی گیج میمانند که نامم را به لاتین با E
بنویسند یا با O. هر کس هر طوری دوست دارد بنویسد و بخواند.
احمد شاملو میگفت نامش عمران است، اما از اول باعث خرابی بوده است.
دهم اسفند 1325 در تهران متولد شدهام. چهارراه گمرک امیریه. البته نه وسط چهارراه. اگرچه گفتهاند خیر الامور اوسطها.
مادرم
متولد باکوست. در باکو نامش «رزا» بوده، به ایران که آمده، شده «فیروزه».
فامیلش هم «قنبرزاده» بوده، به ایران که آمده، شده «پناهنده».
شناسنامهاش هم صادره از سمنان است.
پدرم محباللّه، فرزند قهرمان،
متولد شام اسبی اردیبل است که حالا نمیتوان گفت یکی از دهات اردبیل. چون
رفته چسبیده به اردبیل، یا بر عکس اردیبل آمده چسبیده به شام اسبی. پدرم
کارمند راهآهن بود. سال 1340 زمانی که در تبریز بودیم، در یک شب سرد
زمستانی بیآنکه ما را خبر کند، ناگهان به دیار باقی شتافت. میرفت قطار و
مرد میماند / این بار قطار مانده و او رفت.
یک برادرم دارم به نام
پرویز، سه خواهر دارم به نامهای طاهره، ناهید و ملیحه، یک زن به نام هایده
و دو فرزند به نامهای یاشار و بهاره و یک عالمه شعر و نوشته. نام فرزندان
طبعم را میتوانید در جاهای دیگر بخوانید.
در دبستان صنیع الدولهی
قم، دبستان قلمستان تهران، دبستان شهریار تبریز، دبیرستان امیرخیزی تبریز و
دبیرستان وحید تهران تحصیل کردهام. به دلیل استعداد فراوان، سه سال در
دبیرستان رفوزه شدهام و آخرش هم ناپلئونی قبول شدهام.
فوق دیپلم
مترجمی زبان انگلیسی دانشکده ادبیات تهران را دارم. همان قدر انگلیسی
میدانم که یک فرد انگلیسی فارسی را. با این مدرک نیمبند فقط توانستم در
سازمان رادیو تلویزیون به عنوان کارمند اداری استخدام شوم. بعدها ویرم
گرفت و ویراستار شدم. در سال 75 در حالی که مسؤول کتابخانه سروش بودم به
افتخار بازنشستگی نائل آمدم. چون با این افتخار چرخ زندگی نمیچرخید، در
یکی دو جای دیگر مشغول کار هستم.
خدمت سربازی را در تهران، تبریز،
کرمانشاه و بیشتر در مراغه گذراندهام. با درجهی گروهبان سومی. آن زمان
دیپلمهها گروهبان میشدند و لیسانسیهها افسر. با من نمیدانستند چه
کنند، چون هیچ کدام از اینها نبودم. اینجا دیگر تحصیلات عالیهام مالیده
شد رفت پی کارش. مثل خیلی از چیزهای دیگر. بگذریم.
و اما زندگی ادبی و
هنری من. قدیمترین شعر و نوشتهای که از خودم پیدا کردهام، تاریخ
پنجشنبه 30/11/1337 را دارد. برخلاف تصور خواننده، خیلی غمانگیز است.
بخشی از آن بخوانیم:
«از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز
رسیدیم... در خیابان چهارم اردیبهشت، در بند کیوان، یک اتاق کوچک کرایه
کردیم به 26 تومان. هفت نفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به
یک مرض سخت دچار شد... در روز چهارشنبه 29/11/1337 پروین در بستر مرگ بود.
صبح روز پنجشنبه به سختی نفس میکشید. بعدازظهر همان روز بعد از آنکه
ناهار را خوردیم، من در بیرون توپ بازی میکردم. ناگهان پسر همسایهمان به
من خبر داد که مادرت چنان گریه میکند که نمیتواند روی پاهای خودش
بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نفس
پروین بند آمده بود و چشمهایش باز بود. ... »
دیگر بقیهاش را نمیآورم. به قول ایرج میرزا:
ببند ایرج ازین گفتار غم دم / که غمگین میکنی خواننده را هم
بعد از این نوشتهی سوزناک چند بیت هم شعر گفته بودم که بیت اولش این بود:
کجا رفتی ای پروین / میخندیدی چه شیرین
خیلی
بچهگانه است. من آن وقت 12 سالم بود. همان موقع در دبستان نوبنیاد
شهریار در محلهی شاهآباد (شاوا) درس میخواندم که به اسم استاد شهریار
نامگذاری شده بود. اشعار شهریار را با پنبه روی قالیچههایی نوشته بودند و
به دیواره زده بودند. توی ویترین هم حیدربابای شهریار را گذاشته بودند.
همه اینها جالب بود و تأثیرگذار. اسم کوچه هم کوچهی شهریار بود که من فکر
میکردم استاد خودش هم در آن کوچه منزل دارد و این طور نبود.
در
دبیرستان امیرخیزی واقع در محلهی چرنداب، دبیر ادبیاتی داشتیم به نام سید
عبدالعظیم فیاض. مردی بود فاضل و دانشمند، شاعر و نویسنده، خطاها و نقاش،
چاق و با کلاه لبهدار. یک روز از همه دانشآموزان خواست شعری در پند و
اندرز بنویسند و هفتهی دیگر برای او بیاورند. من هم شعری نوشتم و آوردم.
فیاض وقتی آن را خواند، پرسید این را خودت سرودهای یا از جایی برداشتهای.
گفتم خودم گفتهام دست مرا گرفت و برد به دفتر دبیرستان، رئیس و ناظم و
همه دبیران گوش تا گوش نشسته بودند. مرا به آنها معرفی کرد و شعرم را
برایشان خواند. من از خجالت داشتم آب میشدم. روز بعد سر صف مرا بردند پشت
میکروفن تا شعرم را برای همه مدرسه بخوانم. شعرم را خواندم. در همه مدرسه
معروف شده بودم. من در کلاس هفتم بودم، اما کلاسی دوازدهمیها میآمدند و
از من شعر میخواستند. یاد آن استاد گرامی باد که شاید اگر تشویقهای او
نبود، من توی این خط نمیافتادم.
اولین شعرم پائیز سال 1340 در مجلهی اطلاعات کودکان چاپ شد، به نام «باد پائیزی» که یک مثنوی بود و این طور شروع میشد:
باد پائیزی بریزد برگ گل / بلبلان آزردهاند از مرگ گل
هنوز
آن مجله را دارم. در صفحهی جدول و سرگرمی همان مجله مسابقهاش گذاشته
بودند و سؤالاتی طرح کرده بودند که هر کس به آنها پاسخ درست میداد،
جایزه میگرفت. یکی از سؤالات این بود: «فرستندهی باد پائیزی کیست؟» که
منظور فرستندهی شعر باد پائیزی بود. من این باد را از تبریز فرستاده
بودم! در آخر شعر آورده بودم: ای خدا راضی مشو این باد بد / برگ گلهای
مرا پرپر کند، که همین طور هم شد یا نشد! آخر پائیز، پدرم به سفری همیشگی
رفت. من آن وقت 15 سالم بود.
بعد از مرگ پدر، به تهران آمدیم و ساکن
جوادیه شدیم. با دوچرخه قراضهای از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان
شوش میرفتم. روزی دوچرخهام پنجر شد. سر راهم در جوادیه دوچرخهسازی بود.
برای پنچرگیری به آنجا رفتم. دیدم در و دیوار پر از شعر است. از دوچرخهساز
پرسیدم شعرها مال کیست؟ گفت مال خودم. دوچرخهساز، شاعر بود و اسمش رحمان
ندایی. با هم دوست شدیم و رفتوآمد پیدا کردیم. به خانهی هم میرفتیم و
شعر میخواندیم. هم از خودمان و هم از دیگران. او به انجمن ادبی صائب
میرفت. از طریق او خلیل سامانی (موج) دعوتنامهای برای من فرستاد. او
دبیر انجمن بود و استاد عباس فرات رئیس انجمن، جلسات انجمن هفتهای یک
بار تشکیل میشد. در ایستگاه اناری نواب کوچه ماه. اولین بار که به انجمن
رفتم در بسته بود و هنوز هیچکس نیامده بود. دیدم از سر کوچه پیرمردی با
کلاه لبهدار و بارانی و کیفی چرمی دارد میآید. پیرمرد آمد و دم در
ایستاده و از من پرسید: «با کی کار داشتنی؟» گفتم: «با آقای موج.»
خودش
را معرفی کرد و گفت: «من فرات هستم. فرات بیموج نمیشود. الان موجش هم
میرسد.» دو دقیقهی بعد «موج» هم آمد. سامانی برای این که نشانی را فراموش
نکنیم، آن را در دو بحر میخواند: «کوچهی ماه، پلاک سی و سه» و «کوچهی
ماه، کاشی سی و سه». که هنوز به یاد من مانده است. این هم از تأثیرات وزن
است. یک روز استاد فرات از من پرسید: «کجا داری میروی؟»
گفتم:«همین جا هستم و جایی نمیروم.»
اشاره کرد به قد بلند من و گفت:«چرا، داری میروی به آسمان!»
از
همان انجمن صائب پایمان به انجمنهای دیگر باز شد، هر شب انجمنی برپا بود.
شنبهها انجمن ایران و پاکستان، یکشنبهها انجمن ایران و ترکیه، دوشنبهها
انجمن تهران به ریاست ذکائی بیضایی پدر بهرام بیضایی، سهشنبهها انجمن
ایران به ریاست استاد محمدعلی ناصح، چهارشنبهها انجمن آذرآبادگان،
پنجشنبهها انجمنهای صائب، دانشوران و حافظ جمعهها هم کلبهی سعد در آب
سردار ژاله. در بعضی از انجمنها برنامهی موسیقی هم برقرار بود.
یک شب
که از انجمن آذرآبادگان واقع در امیرآباد میآمدم با حسین منزوی آشنا شدم.
جوانی لاغر که دانشجوی دانشگاه تهران بود و در خانهی عمویش زندگی
میکردم و چه عموهای نازنینی، مثل پدر منزوی. از آن به بعد همه در
انجمنهای ادبی من و منزوی را با هم میدیدند. یک شب که پول نداشتیم از
کلبه سعد تا جوادیه پیاده آمدیم و من این بیت را سرودم:
با منزوی پیادهروی میکنیم ما / خود را بدین وسیله قوی میکنیم ما!
کاظم سادات اشکوری میفرماید:
دستت چو نمیرسد به عمران / دریاب حسین منزوی را!
روزی
یکی از بچههای شیطان جوادیه با سنگ، زد یکی از پرههای دوچرخهام را
شکست و پا به فرار گذاشت. من شعری نوشتم از زبان بچهی جوادیه و با همان
امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی توفیق. روزنامه را نمیخریدم. از
روزنامهای که توی جوی آب پیدا کرده بودم، نشانیاش را نوشته بودم. یک روز
که از مدرسه به خانه آمدم، نامهای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود
شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است هر چه زودتر خودت را به ما
برسان. یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه از مدرسه رفتم به ادارهی توفیق
در خیابان استانبول. از سال 1345 عضو هیئت تحریریهی روزنامه توفیق شدم و
در آن مکتب پرورش یافتم. اسامی مستعارم در توفیق، بچهی جوادیه، ابو
طیاره، ابو قراضه، مداد، زرشک، زنبور و چند امضای دیگر بود. من خود را خیلی
مدیون برادران توفیق میدانم. چه روزگار خوشی داشتیم.
در توفیق با
پرویز شاپور آشنا شدم. از طریق شاپور با اردشیر محصص آشنا شدم. دوستی من با
شاپور تا آخر عمر او ادامه داشت. سال 45 در زندگی هنری من نقطهی عطفی
بود. سرودن شعر نو به فارسی و ترکی، همکاری با توفیق، آشنایی با شاپور، در
توفیق با خیلیها آشنا شدم: مرتضی فرجیان، ناصر اجتهادی، کیومرث صابری،
محمد حاجیحسینی، محمد خرمشاهی، غلامعلی لقایی، ابوتراب جلی، ابوالقاسم
حالت، محمدصادق تفکری، غلامرضا روحانی، مسعود کیمیاگر، هوشنگ معمارزاده،
منوچهر احترامی، علی بهروزنسب، بیژن اسدیپور، سید احمد سیدنا، کامبیز
درمبخش، ایرج زارع، ناصر پاکشیر و...
بعد از این که سربازی آمدم، به
دعوت نادر نادرپور، به همکاری با گروه ادب رادیو تلویزیون پرداختم. در
رادیو با محمد قاضی، رضا سیدحسینی، حسینعلی هروی، و دیگران آشنا شدم. در
گروه ادب امروز، بخشهای طنز را مینوشتم. برنامهی مستقلی هم داشتم به
نام «زیر دندان طنز». از نادرپور هم خیلی آموختهام. یادش گرامی باد.
برنامههای ماهانهی گروه ادب هم با حضور مشاهیر ادبیات جلوه و جذابیت خاصی
داشت.
شبهای شعر کانون نویسندگان که در باغ گوته برگزار میشد برای من فراموشنشدنی است. من در شب دوم شعر خواندم و خیلی تشویق شدم.
از
سال 1364 با چند تن از دوستان شاعر و نویسنده جلساتی داشتیم که
سهشنبهها به ترتیب الفبا در منازل تشکیل میشد. جلسات سهشنبه تقریبا 11
سال به طول انجامید. بروبچههای سهشنبه عبارت بودند از کاظم سادات اشکوری،
اسماعیل رها، جواد مجابی، محمد مختاری، غلامحسین نصیریپور، حمیدرضا
رحیمی، عظیم خلیلی، محمد محمدعلی، احمد محیط، فرامرز سلیمانی و علی
باباچاهی که دوری راه مانع حضور مداوم او بود. همزمان با این جلسات،
داستاننویسان هم پنجشنبهها جلسه داشتند. جلسات براهنی هم چهارشنبههای
هر ماه بود. این گروهها گاهی جلسات مشترک داشتند و با هم در ارتباط
بودند. جلسات سهشنبه دو برنامه داشت. برنامهی اول شعرخوانی و بحث
دربارهی شعر بود و کاملا جدی. برنامهی دوم هم توأم با صرف شام بود و
چندان جدی نبود. سادات اشکوری سروده بود: به برنامهی دوم از ما درود / که
برنامهی اولی را زدود!
از سال 65 با شاعران ترکزبان بیشتر آشنا شدم.
دوشنبهها در قهوهخانهها جمع میشدیم و شعر میخواندیم. البته به ترکی.
یکی از شاعرانی که آشنایی با او برایم غنیمتی بود، حمیدهی رئیسزاده (سحر)
بود. او چون نمیتوانست به قهوهخانه بیاید، ما به خانهاش میرفتیم و
گاهی تا صبح شعر میخواندیم. یک بار احمد شاملو هم در جلسات شاعران
ترکزبان شرکت کرد و از همین طریق من با شاملو هم از نزدیک آشنا شدم و این
آشنایی به دوستی انجامید. در این دوستیها مفتون امینی عزیز را هم در کنار
خود یافتم که همیشه دوستش داشتهام و دارم. سحر از شاعران تأثیرگذار
آذربایجان است که من هم از او تأثیر پذیرفتهام. هر کجا هست سلامت باشد.
دیگر
از چه بگویم و از که بگویم. از منوچهری آتشی بگویم که حقی بزرگ به گردن
من دارد، از حمید مصدق بگویم که همیشه «از ما به مهربانی» یاد میکرد، از
سیمین بهبهانی بگویم که مثل مادرم دوستش دارم و به او افتخار میکنم.
واقعا نمیدانم از که بگویم. خوبان همه جمعاند بروم کمی اسفند دود کنم.
آدم
وقتی میخواهد در ادارهای استخدام شود، از او «عدم سوء پیشینه»
میخواهند. آنچه ما داریم از نظر بعضیها همهاش سوء پیشینه است و فکر
نمیکنیم ما را جایی استخدام کنند.
شخصی در باغی روی درختی رفته بود و
داشت میوه میچید. صاحب باع سر رسید و گفت: «فلان فلان شده، روی درخت مردم
چه کار میکنی؟» آن شخص گفت: «مگر شما نمیروید برای خانمتان کفش و لباس
بخرید؟» صاحب باغ گفت :«این چه ربطی دارد به آن؟» آن شخص گفت: «خوب، حرف،
حرف میآورد!» حالا حکایت ماست!
با این حال خیلی از حرفها ناگفته ماند. عمران صلاحی 12/8/82
***
کتابشناسی
گریه
در آب(1353)؛ قطاری در مه(1355)؛ ایستگاه بین راه(1356)؛ هفدهم(1358)؛
پنجره دان داش گلیر(ترکی) (1361)؛ رویاهای مرد نیلوفری(1370)؛ شاید باور
نکنید (1374)؛ یک لب و هزار خنده؛ و حالا حکایت ماست(1377)؛ آی نسیم سحری؛
ناگاه یک نگاه؛ ملا نصرالدین؛ و باران پنهان(1379)؛ هزار و یک آینه؛ و
آینا کیمی(ترکی)(1380)؛ آن سوی نقطهچینها(مجموعهی شعر)، تهران، نشر
ثالث، 124 ص، چاپ اول 1385؛ از گلستان من ببر ورقی: داستانها و قطعات
طنز، تهران، نشر همراه، 168 ص، چاپ دوم؛ اولین تپشهای عاشقانه قلبم:
نامههای فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور (با همکاری کامیار شاپور)،
تهران، نشر مروارید، 352 ص، چاپ چهارم 1383؛ پیشگامان شعر معاصر ترک،
خسروشاهی، جلال (با همکاری رضا سیدحسینی و عمران صلاحی)، تهران، نشر
مروارید، 310 ص، چاپ اول 1383؛ تفریحات سالم، تهران، ویستار، 296 ص، چاپ
اول 1385؛ خندهسازان و خندهپردازان، تهران، نشر علم، 342 ص، چاپ اول
1382؛ سلاطین آونگ: مجموعه ترانهها و نتهای قابل اجرا با گیتار، پیانو، و
اجرای گروهی، تالیف: پویان شادمانی، ویراستار: عمران صلاحی، تهران، مدبر،
158 ص، چاپ اول 1384؛ شوخی با شاعران، (با همکاری نعمت اللّه کاظمی
فرامرزی و حسن نقرهشناس اهری)، تهران، عابد، 48 ص، چاپ اول 1381؛ طنز و
شوخطبعی ملا نصرالدین، تهران، نشر نخستین، 328 ص، چاپ چهارم 1385؛ یک لب و
هزار خنده؛ طنزآوران امروز ایران، (با همکاری بیژن اسدیپور)، تهران،
مروارد 376 ص، چاپ هشتم 1384؛ عملیات عمرانی(داستانها و قطعات طنز)،
تهران، نشر معین، 224 ص، چاپ اول 1382؛ گزیده ادبیات معاصر: مجموعه شعر،
تهران، کتاب نیسان، 100 ص، چاپ دوم 1381؛ گزینه اشعار طنزآمیز، تهران،
مروارید، 254 ص، چاپ دوم 1385؛ مرا به نام کوچکم صدا بزن، تهران، هدف
صالحین، 208 ص، چاپ اول 1382؛ موسیقی عطر گل سرخ، نوروز هنر، 168 ص، چاپ
اول 1384.
.:: This Template By : web93.ir ::.