+ غزل ابراهیمی ۱۳۹۰/۰۶/۲۱
سکوت سنگینی حاکم بود، تنها صدای زمزمه پسرک به گوش می رسید که زیر لب می خواند: بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند، چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار... ناگهان سرش را از روی کتاب بلند کرد و با وحشت به اندام بی حرکت مادر خیره شد.

مدتی بود که کوچکترین تکانی نخورده بود، صدایی هم نمی آمد، نکند... کتاب فارسی را گوشه ای انداخت و با عجله به سمت مادر دوید. کنار بدن ناتوان مادر زانو زد، گوشهایش را به صورت او نزدیک کرد و با شنیدن صدای آرام و متناوب نفسهای او، دلش آرام شد و دوباره به سمت چراغ علاءالدین کنار اتاق رفت، دور آن چمبره زد، کتاب درسی اش را برداشت و دوباره شروع به خواندن کرد: بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک...

صدای سرفه مادر با صدای آهنگین شعر زیبای سعدی درهم آمیخت. چند لحظه ای به مادر خیره شد ولی گویا سرفه ها تمامی نداشت. دوباره به سوی مادر رفت و آرام نجوا کرد: مامان، مامان، چی شده؟ حالت بده؟ صدایی جز سرفه های همراه با ناله های از سر درد، از مادر به گوش نمی رسید. پسرک مستاصل نگاهش را به اطراف اتاق انداخت: چی کار کنم آخه این وقت شب خدایا.

لیوان آبی برای مادر آورد، سرفه امانش را بریده بود... ناگهان وحشت سراسر وجود پسرک را گرفت: خون! وای مامان، چی شده؟!! رگه باریک سرخرنگی از گوشه لب مادر به روی صورتش خزید؛ پسرک وحشتزده در حالی که ساعت را فراموش کرده بود، به سمت در دوید: خانم سهرابی، خانم سهرابی، مامان، مامانم حالش خوب نیست، تو رو خدا کمک کنید... زن صاحبخانه در حالی که چادر گلگلی اش را بر سر انداخته بود، سراسیمه روی ایوان دوید و در حالی که به سمت زیرزمین خم شده بود پرسید: چی شده آرش جان؟ چه اتفاقی افتاده؟

- مامان، مامان داره از دهنش خون میاد، تو رو خدا کمک کنید.

- الان، الان زنگ می زنم به اورژانس، نترس پسرم، نترس، آروم باش، ایشاله حالش خوب میشه...


خانه تاریک تر از همیشه بود، دلش نمی خواست لامپ را روشن کند، دوست داشت در تاریکی اتاق برای تنهایی خودش و رنجوری مادر بی پناهش بگرید. آرام به سمت چراغ که بوی فیتیله نیم سوخته اش اتاق را پر کرده بود قدم برداشت. به دیوار تکیه داد و زانوانش را بغل کرد و با چشمان اشکبار به رختخواب خالی مادر خیره شد: کاش حالش زودتر خوب بشه، کاش زودتر برگرده خونه...، من بدون تو دق می کنم مامان، تو رو خدا خوب شو، تو رو خدا برگرد.

در همان حال چشمان اشک آلودش روی کتاب فارسی که گوشه اتاق ولو شده بود، افتاد. با بی حوصلگی کتاب را برداشت و زیر نور کمسوی چراغ شروع به خواندن کرد: بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار، تو کز محنت دیگران بی غمی... چشمهایش روی کلمات می لغزید ولی افکارش در دنیایی دیگر در پرواز بود، روستای کوچک و زیبایشان را به یاد می آورد، پدرش را، پدر بزرگ و مادر بزرگش... که چقدر به پدر اصرار کردند که به شهر نرود، در همان روستا بماند و روی زمینهایشان کار کند... که پدر دو پایش را در یک کفش کرده بود که می خواهد پیشرفت کند، می خواهد یک شبه ره صد ساله برود، باید برود...

تمام سالهای تنهایی و غربت را از ذهن می گذراند... پدر را بخاطر می آورد که بعد از مدتها جستجوی کار، بالاخره به عنوان کارگر ساختمان در یک برج اطراف تهران مشغول به کار شده بود... ناگهان قلبش به درد آمد، چهره لهیده پدر را به یاد آورد زمانی که از داربست به زیر افتاده بود و برای همیشه آنها را تنها گذاشته بود. حالا یکسالی می شد که مادر سبزی پاک می کرد، رخت و لباس می شست، پیاز سرخ می کرد و به زحمت چرخ زندگیشان را می چرخاند. هروقت به مادرش می گفت: بذار من برم سرکار، جواب می شنید: تو فقط به درس و مشقت برس! و حالا... صفحات کتاب که از قطرات اشک های داغ و غمبارش، پیر و چروکیده شده بود، بالش سخت و ناراحتی برای سر دردمندش بود...


کلاس در همهمه گنگ دانش آموزان فرو رفته بود. معلم سرش را از روی دفتر نمره بلند کرد و خطاب به بچه ها گفت: ساکت! چه خبره؟! علوی، بیا پای تخته. قلبش فرو ریخت: وای!! چرا من؟ با ترس و لرز بلند شد و به سمت ابتدای کلاس راه افتاد.

- شعر بنی آدم سعدی رو بخون و بعد هم معنیش کن.

به مغزش فشار آورد تا شاید چیزی به خاطر بیاورد، با صدایی لرزان و بغض آلود شروع کرد: بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند، چو عضوی به درد آورد روزگار... دگر عضوها... دگر عضوها را نماند قرار...

چند لحظه ای سکوت بر کلاس حاکم شد. - خب؟

- آقا اجازه، بقیه ش یادمون نمیاد.

- یعنی چی که یادم نمیاد؟ مگه درس ات رو نخوندی؟

- چرا آقا، بخدا خیلی خوندیم ولی ولی... همش یادمون رفته انگار...

معلم با ناباوری به او خیره شد.

- آخه آقا دیشب حال مادرمون بد بود، با همسایه مون بردیمش بیمارستان، خیلی درس خونده بودیم ولی حواسمون پرت شده بود، همش یادمون رفته، باور کنید آقا راست می گیم

- همیشه بچه های تنبل و درس نخون یه بهونه ای واسه خودشون دارن! خجالت نمی کشی! برو بیرون از کلاس!

- آقا بخدا بهونه نیست، باور کنید راست می گیم، دیشب حال مادرمون خیلی بد شده بود، تا نصف شب بیمارستان بودیم، الان هم بیمارستان بستریه، آقا بخدا... اشکهایش پهنای صورتش را پوشاند، معلم با عصبانیت فریاد زد: به من چه ربطی داره که مادر تو مریضه، مگه من وکیل وصی مردمم؟! من درسی که دادم، ازت می خوام، اینکه مادرت مریض بوده، پدرت حال نداشته، خواهر و برادرت گم شدن، اینا هیچ ربطی به من نداره. اینقدر آبغوره نگیر، برو بیرون.

پسرک ناگهان در میان هق هق گریه گفت: آقا اجازه، آقا اجازه یادمون اومد، بخونیم؟...

تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی...!



  به قلم : زری راد


کپی برداری از این مطلب با ذکر نام سایت بلامانع است !

  برچسب ها : حکایت و داستان فقر نکته ها و پندها داستان


   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش