توی
آگهی روزنامه خواند به یک منشی مجرد خانم نیازمندیم . سارا دورش را یک خط
قرمز پر رنگ کشید ، بعد رفت طبقه دهم یکی از برجهای خیابان ولی عصر ،
توی فرم نوشت لیسانسیه ادبیات فارسی ، شماره تلفنش را هم نوشت ولی جای
حقوق درخواستی را خالی گذاشت . غروب دیروز که تماس گرفتند و گفتند : « فردا
صبح منتظر شما هستیم » با ته مانده حقوق قبلیاش از شرکت آریا یک جعبه
شیرینی خرید.
مادر نان و پنیر را چید روی میز. یک بشقاب شیرینی هم آورد. دو لیوان چایی
ریخت، گفت: « دیگر شیرینی برای چه خریدهایی ؟ تو که مثل همیشه دو هفته
نشده یا اخراج می شوی یا این که فضای آن جا دلت را می زند و خودت دیگر
نمیروی !» مادر یک شیرینی برداشت، بعد با همان دستی که شیرینی را گرفته
بود، به سمت چپ آشپزخانه؛ جایی که آن طرفش دیوار خانه همسایه بود اشاره
کرد « دختر ناهید خانم را نگاه کن، یک سالی میشود که توی همان شرکت
مانده، چند روز پیش ناهید خانم میگفت: « توهمین یک ساله نصف بیشتر
جهیزیهاش را خودش خریده » تو چی با کلی مشقت کار پیدا میکنی، اماعرضه
نداری خودت را یک جا درست و حسابی بند کنی !»

ــ چه کسی را هم مثال میزند، مثلا' دختر ناهید خانم خیلی آدم
حسابی است ؟خوبه خودم یک بار رفتهام محل کارش ، وقتی یارو صدایش می زد
همچین با عشوه میگفت : جانم، خب معلوم است که باید یک سال یک جا بماند !
ـــ خب حالا نمی خواهد گناه دختر مردم را بشوری ما که چیزی جز خانمی ازش ندیدهایم !
ـــ اصلا' به خودم مربوط است دوست دارم تو هر شرکتی فقط دو هفته کار کنم !
ـــ بله، خب ، اصلا' به من و بابای بدبختت چه ربطی دارد؟ یادت رفته،
دانشگاه آزاد قبول شدی، گفتی : لیسانس می گیرم می شوم معلم آموزش و پرورش،
بیمه و کلی مزایا دارد، هی رفتی و آمدی گفتی: خرج دانشگاه آزاد را بدهید
به جایش همه جهیزیهام را خودم میخرم. کو حالا شش ماه میشود که درست
تمام شده، روی هم رفته یک ماه درست و حسابی سر کار رفته ایی ؟
ــ کار بود و من نرفتم ؟
ـــ این همه آگهی توی روزنامه، اصلا' همه این ها را ول کن، شرکت آریا که
خوب بود بنده خدا خود مهندس دو سه بار تلفن کرد، خودم شنیدم که برایش کلاس
بیخودی میگذاشتی و میگفتی: نمیتوانم بیایم، استخدام آموزش و پرورش
شده ام ،افادهها طبق طبق . . .
سارا همان طور ایستاده یک لقمه نان و پنیر درست کرد و خوشحال بود از این که مادر نفهمیده بود مهندس باز هم دیشب تلفن کرده و از او خواسته بود که برود سر کار اما او مثل چند دفعه قبل نتوانسته بود بگوید:« نمی توانم بیایم وقتهایی که شما نیستید پسرتان مزاحم من میشود» هنوز روز آخر را خوب یادش بود که پسر مهندس آمده بود شرکت و چند برگه به او داده و گفته بود: « اینها را تایپ کنید، من و پدر امروز چند جا قرار داریم، شرکت نمی آییم اما شما تا آخر وقت بمانید منتظر چند تا تلفن هستیم.» او جواب تلفنها را داده بود، متنها را تایپ کرده و ناهارش را هم خورده و رفته بود روی کاناپه اتاق مهندس دراز کشیده بود که پسر مهندس قرار نبود بیاید و آمده بود و به جای این که داد بزند خانم مرادی این چه وضعی است؟ مگر این جا جای خواب است؟ کنار پای سارا روی کاناپه نشسته...
هنوز بندهای کتانی را گره نزده بود که مرد جلو تر آمده و دستش را حلقه کرده بود دور کمر دختر و گفته بود: « خیله خب ، عجلهایی نیست ! » سارا به پنجههای پسر مهندس که توی شلوار جین سارا فرو رفته بودند زل زده بود. گره بندها را ول کرده و خواسته بود بلند شود که دست مرد از پهلو یش کنده نشده بود و او را کشانده بود پایین و دوباره خوابانده بودش روی کاناپه. مرد صورتش را نزدیک صورت دختر برده و گفته بود: « ای بابا، خب یک لحظه بنشین، » بعد دستش سر خورده بود بالاتر و چنگ زده بود توی نرمی سینه و همان وقت دختر از جا کنده شده و دست مرد را پرت کرده بود عقب و از اتاق بیرون رفته بود تا از پشت میزش برگه فاکس و چند یادداشت را بردارد و بگذارد لای پوشه زرد رنگ و کیف دستیاش را هم بردارد و برود تا دم در. رفته بود و از همان جا بلند گفته بود :« برگه فاکس و پیغام هایتان لای پوشه است، خداحافظ »
مادر دستهایش را جلوی چشمهای سارا تکان داد و گفت: « هان، چرا زل
زدهایی به لقمه، دوباره رفتهای توی عالم هپروت؟ حتما' سر کار هم همین
طوری هستی که اخراجت می کنند !»
ــــ تا حالا هیچ کس منو اخراج نکرده، خودم نخواستهام بروم، هیچ کدام محیط خوبی نداشتهاند!
مادر بلند شد، بطری شیر را از توی یخچال آورد با صدایی آرام، طوری که سارا
اگر هم نشنید مهم نباشد. گفت : « محیط خوبی نداشتند؟ همیشه همین حرف را
می زنی، پس این همه زن چه طوری تو این همه شرکت کار میکنند می خواهی
بگویی همه آنها خراب هستند؟ زن اگر زن باشد بین صد تا مرد گرسنه و هیز هم
که ولش کنی سالم میماند! »

سارا بغض کرد، ظرف شیرینی را سرازیر کرد توی سطل زباله، مادر داد زد «
دیوانه شدهای؟ چرا شیرینی ها را ریختی دور؟ » سارا روی مسواک قرمزش یک خط
سفید از خمیر دندان کشید و با خودش گفت : برو بابا دلت خوش است، زن اگر سالم باشد؟ بعد تمام راه تا خیابان ولی عصر فکر کرد زن سالم چه ریختی است ؟
به ساعتش نگاه کرد، طبقه دهم برج از آسانسور پیاده شد، مرد در را باز کرد،
دستش را دراز کرد، دختر مکث کرد، مردد بود، اما قبل از آن که دستهای مرد
توی هوا خشک شود سلام کرد، دست هم داد. مرد میزی را که رویش کامپیوتر بود
و یک صندلی چرمی پشتش بود نشان داد ،
ـــ این میز شما است.
سارا بند کیفش را روی پشتی صندلی آویزان کرد، نشست با نوک انگشت ورقهای
توی کارتابل را زیر و رو کرد. مرد آن طرف پارتیشن پشت میزش نشست، از همان
جا صدا زد « خانم مرادی تشریف بیاورید.»
سارا لبخند زد، رو به روی در ایستاد، مرد به مبل چرمی رو به رو اشاره کرد « بنشینید » روی مبل نشست.
ــــ امیدوارم همکارهای خوبی برای هم باشیم، اما چند نکته را باید یادآوری
کنم! یک دفترچه تلفن آبی تو یکی از کشو های میز تان است همه شماره هایی
که با آن ها سرو کار داریم همان جاست .
ــــ چشم !
ـــ ما این جا آبدار چی نداریم، صبح به صبح سماور را روشن کنید، البته
امروز خودم روشن کردهام، بیسکویت همیشه توی کابینت است، هر وقت چیزی کم و
کسر داشتید، لیست کنید میخرم، ما این جا چیزی به اسم ارباب رجوع نداریم،
مگر این که گاهی دوستی، آشنایی کسی بیاید، که آن وقت زحمت پذیرایی از آن
ها با شما است.
ــــ چشم !
مرد نوک انگشت سبابهاش را کشید روی میز و خطی از خاک پاک شد، بعد انگار
با خودش گفت: « منشی قبلی خیلی شلخته بود، بیرونش کردم» اما یک تی زمین
شوی پشت در آشپزخانه است، غروب به غروب یک دستی هم به زمین بکشی بد نیست،
هر چند ما رفت و آمد چندانی نداریم خیلی کثیف نمیشود.
دختر به گرد و غبار نشسته روی میز و رد پاهای روی سرامیکها نگاه کرد.
ــــ بله، حتما' . . .
مرد فرم درخواست دختر را از توی کارتابل برداشت، نگاهش کرد، پرسید « مجرد هستید دیگر؟» سارا لبه مانتو را روی پایش کشید، لبخند زد.
ـــ بله
ــــ خیلی خب، شما از همین حالا کارتان را شروع می کنید، شماره آقای جوادی
را بگیرید وصل کنید اتاق من، کار کردن با تلفن سانترال را که بلد هستید ؟
ـــ بله
سارا هنوز از اتاق خارج نشده بود که مرد گفت: « خانم مرادی هیچ اصراری نیست مقنعه سر کنید میتوانید با روسری بیایید .»
ــــ بله، اتفاقا' با روسری راحتتر هستم !
ــــ در ضمن اگر حوصلهات سر میرود تو هارد کامپیوتر چند تا فیلم و شو
ریختهام، مشکلی نیست میتوانید نگاه کنید، گفتم که ما این جا مراجعه کننده
حضوری نداریم، راحت باشید !
سارا لبخند زد، نشست پشت میز، شماره آقای جوادی را گرفت، وصل کرد به اتاق
مرد، کامپیوتر را روشن کرد و تصویر تن خیس زنی که لب ساحل آفتاب گرفته بود
روی مانیتور نقش بست.
سارا ورقهای کارتابل را زیر و رو کرد، مقابل در اتاق مرد ایستاد، پرسید «عذر می خواهم قرار داد کتبی نمیبندید ؟»
ـــ چرا میبندیم ! بیایید این برگه را پر کنید.
.:: This Template By : web93.ir ::.